یهو دستمو گرفت و گفت : بزن بریم
+کجا؟
-راه بیفت سوال ممنوع
خندم گرفتو گفتم : یکم خلاقیت داشته باش ، حرفای منو کپی نکن تحویلم بده
-دیدی خندیدی!
+ها؟
راست میگه اولین باره خندیدم ! خنده واقعی
یهو دستمو گرفت و گفت : بزن بریم
+کجا؟
-راه بیفت سوال ممنوع
خندم گرفتو گفتم : یکم خلاقیت داشته باش ، حرفای منو کپی نکن تحویلم بده
-دیدی خندیدی!
+ها؟
راست میگه اولین باره خندیدم ! خنده واقعی
یه داستانی و میخوام بگم برای کسایی که فکر میکنن حالا هر مشکلی که تو زندگیشون هست دیگه دنیا به آخر رسیده و بیچاره شدن و از همه بدبخت ترن و .... میخوام نشون بدم مصیبت واقعی کجاس....
فکر کنم همه دیگه داستان عاشورا رو دیگه حداقل یبار شنیدن...
این واقعه رو میدونن ولی اینو بعید میدونم خیلیا بدونن که چرا ما هر سال محرم و صفر مراسم داریم ، غذا میدیم، سینه میزنیم، برای داغ طفل شش ماهه ، برای تنهایی زینب (س)، برای لحظه ای که طفل 3 ساله از دیدن سر پدرش جان داد ، برای لحظه ای که علمدار کربلا شرمنده بچه های حسین (ع) شد ، برای تنهایی حسین (ع) ، برای نوجوان کربلا که قدش رشید بود و کسی نفهمید اون قد رشید چطور در یک عبا جا شد! و.... گریه میکنیم
فکر کردم بهتر باشه بگم چرا گریه میکنیم ... این قشنگ تر از اینه که داستانی رو که همه شنیدن دوباره تعریف کنم ...
+منظورت از دیگه ؟
-تا هفته پیش منم کسیو داشتم ولی دیگه ندارم
با یه دنیا بغض و حسرت جملشو تموم کرد ، بزور بغضشو نگه داشت و ادامه داد...
+میخواستی بپری؟
به نشانه تایید سرشو تکون دادش
+پس چرا نپریدی ؟ حدودا 40 دقیقه تو همون وضعیت مونده بودی! اگه انقدر اشتیاق برای پریدن داشتی دیگه این توقفه چی بود؟ میدونی کسی که میخواد بپره چجوریه ؟
دیدی چقدر زجر داره صبج زود پاشی بری مدرسه؟
چقدر اون لحظه دل کندن از رختخواب عزیزت سخته؟
دلت میخواد دنیا با همه ادمای توش خراب بشن ولی تو توی رختخوابت دو مین بیشتر بخوابی...
حالا فکر کن بری مدرسه و این وضع و تا زنگ اخر تحمل کنی و یهو وقتی داری خودتو به در و دیوار میزنی و دقایق و میشمری برای رفتن بگن نمیتونی بری :/
اخ که چقدررررررر اون لحظه دلت میخواد بزنی همه رو، حیف که بزنی باید قید درسم کنارش بزنی
حالا دلیلی که نمیزارن بری چیه :/
پدرم هر روز دیر میامد خونه. خسته از دو شیفت کار روزانه و من که خیلی دلم میخواست باهاش حرف بزنم،ترجیح میدادم چیزی نگم تا اون بتونه وقت بیشتری رو استراحت کنه تا اینکه بالاخره یک روز جمعه احساس کردم وقت مناسبیه که باهاش حرف بزنم...