فکر کنم همه دیگه داستان عاشورا رو دیگه حداقل یبار شنیدن...
این واقعه رو میدونن ولی اینو بعید میدونم خیلیا بدونن که چرا ما هر سال محرم و صفر مراسم داریم ، غذا میدیم، سینه میزنیم، برای داغ طفل شش ماهه ، برای تنهایی زینب (س)، برای لحظه ای که طفل 3 ساله از دیدن سر پدرش جان داد ، برای لحظه ای که علمدار کربلا شرمنده بچه های حسین (ع) شد ، برای تنهایی حسین (ع) ، برای نوجوان کربلا که قدش رشید بود و کسی نفهمید اون قد رشید چطور در یک عبا جا شد! و.... گریه میکنیم
فکر کردم بهتر باشه بگم چرا گریه میکنیم ... این قشنگ تر از اینه که داستانی رو که همه شنیدن دوباره تعریف کنم ...
یک عده از شیعیان در عباس آباد هندوستان دور هم جمع مى شوند و شبیه حضرت عباس (ع) را در مى آورند هر چه دنبال شخص تنومند و رشید گشتند تا نقش حضرت(ع) را روى صحنه در آورد پیدا نکردند.
بعد از جستجوى زیاد جوانى را پیدا کردند ولى متأ سفانه پدرش از دشمنان سرسخت اهل بیت (ع) بود بناچار او را در آن روز شبیه کردند وقتى که شب فرا رسید و جوان راهى منزل مى شود موضوع را به پدرش مى گوید.
پدرش مى گوید: مگر عباس (ع) را دوست دارى؟
جوان مى گوید: چرا دوست نداشته باشم، جانم را فداى او مى کنم.
پدرش مى گوید: اگر اینطور است بیا تا دستهاى تو را به یاد دست بریده عباس(ع) قطع کنم.
جوان دست خود را دراز مى کند.
پدر ملعون بدون ترس دست جوانش را مى برد،
مادر جوان گریان و ناراحت مى شود و گوید: اى مرد تو از حضرت فاطمه زهرا (س) شرم نمى کنى؟
مرد مى گوید: اگر فاطمه(س) را دوست دارى بیا تا زبان تو را هم ببرم،
خلاصه زبان آن زن را هم قطع مى کند و در همان شب هر دو را از خانه بیرون مى اندازد و مى گوید: بروید شکایت مرا پیش عباس(ع) بکنید.
مادر و پسر هر دو به مسجد عباس آباد مى آیند و تا سحر دم منبر ناله و ضجه مى زنند آن زن مى گوید: نزدیکیهاى صبح بود که چند بانوى مجلله اى را دیدم که آثار عظمت و بزرگى از چهره هایشان ظاهر بود. یکى از آنها آب دهان روى زخم زبان من مالید فورى شفا یافتم.
دامنش را گرفتم و گفتم: جوانم دستش بریده و بى هوش افتاد بفریادش برسید.
آن بانوى مجلله فرموده بود آن هم صاحبى دارد.
گفتم: شما کیستید؟
فرمود: من فاطمه (س) مادر حسین (ع) هستم. این را فرمود و از نظرم غایب شد.
پیش پسرم آمدم، دیدم دستش خوب و سلامت است. گفتم: چطور شفا یافتى؟
گفت: در آن موقع که بى هوش افتاده بودم، جوانى نقاب دار بر سر بالینم آمد و فرمود: دستت را سر جاى خود بگذار وقتى که نگاه کردم هیچ اثرى از زخم ندیدم و دستم را سالم یافتم.
گفتم: آقا مى خواهم دست شما را ببوسم یک وقت اشکهایش جارى شد و فرمود: اى جوان عذرم را بپذیر، چون دستم را کنار نهر علقمه جدا کردند.
گفتم آقا شما کى هستید؟
فرمود: من عباس بن على (ع) هستم یک وقت دیدم کسى نیست.
یه اقایی یه روز تصادف میکنه و میره تو کما ، وقتی میره تو کما روحش از بدنش جدا میشه و این داستان و از زبون ایشون دارم میگم :
من تو بچگی با دوستم دعوام شدش و چون یه سال ازم کوچیکتر بود و زور من بیشتر بود زدمش ! برادرش از من خیلی بزرگتر بودش بدون اینکه بدونه چی شده و قضیه چیه زد زیر گوش من!
سالها بعد ایشون مدافع حرم میشه و شهید میشه ، منم به حساب اینکه این الان شهیده گفتم من حلالش نمیکنم ، من بچه بودم زد زیر گوش من بی خودی ...
من وقتی تو کما بودم یه آن به خودم اومدم و دیدم تو اتاقم وایسادم ، نشستم رو زمین و گریه کردم که چرا با 19 سال سن باید بمیرم که یهو دیدم یه اقایی از دور داره میادش و دستشو گذاشت رو شونه من و گفت چیشده ؟ چرا حالت گرفتس؟
سرم و اوردم بالا و دیدم همون شهیدیه که گفتم حلالش نمیکنم! گفت بهم : تو منو حلال نکردی اومدم حلالیت بگیرم من گیر همین یدونه حلالیتم
من هاج و باج نگاش کردم ، اصن تو حال خودم نبودم گفتم تو اینجا چیکار میکنی چجوری منو پیدا کردی؟
گفتش: من حضرت عباس شفاعت کرده که بیام پیش تو و حلالیت بگیرم بهم گفته بهت بگم اگه حلال کنی اونم شفاعت میکنه و تو برمیگردی پیش خانوادت ...
من حلالش کردم ولی خبری از شفاعت حضرت عباس نشدش!
منم شروع کردم یه روز به گلگی کردن و غر زدن و چیزایی گفتم که نباید میگثفتم ...
گفتم : حضرت عباس کجا بود ! باب الحوائج کجا بودش؟! همش الکیه من اگه برگردم به همه میگن اینا الکیه ، من ار بچگیم تو هیئتت بزرگ شدم ، علم بلند کردم تو هیئتت جواب من اینه؟!
همینجوری که داشتم غر میزدم یهو دیدم یکی دست کشید رو سرم ...
سرم و اوردم بالا و دیدم یه ادم خوش قد و بالا با چهره خیلی زیبا جلوم ایستاده ! خیلی ناخودآگاه مثل عادت همیشگی هممون گفتم یا حضرت عباس
گفتم : تو کی هستی؟
گفتش : من همونی ام که الان اسمشو اوردی...
گفتم : حضرت عباس کجا بود ، باب الحوائج کجا بودش...
گفتش: من میدونم تو از بچگی تو هیئت ما بودی تو 12 ساله بودی علم به اون سنگینی و بلند کردی ، فکر کردی خودت تنهایی بلندش کردی؟ یه طرف علم و من گرفته بودم یه طرفشو علی اکبر که تو تونستی بلندش کنی !
گفت من یبار شرمنده برادرم حسین شدم و نتونستم اب و به بچه هاش برسونم یبار دیگه منو شرمنده مادرم نکن !
گفتم : مادرتون ؟ من که اسمی نیاوردم از مادرتون
گفتش: چرا گفتی باب الحوائج ! این اسمو مادرم روی من گذاشته حضرت فاطمه (س) باب الحوائج یعنی کسی که در خونشو میزنن دست خالی بر نمیگردن ! من یبار شرمنده مادرم شدم ....
شفاعتتو کردم بگرد پیش خانوادت ...
گفتم : خیلی سعی کردم ولی نتونستم به بدنم برگردم
منو از زمین بلند کرد و تو بدنم گذاشت...
اینم چند تا نذری کوچیک از ظرف من :