درد آنجاست که درد را نمیتوان به کسی حالی کرد....
جمله ای تامل برانگیز ، جمله ای که با حال و احوال من عجین شده و مثل پیله ای مدام پیچیده تر میشود...
حال و روز عجیب من که از درون سکوت طوفانی ام شعله میکشد و من به خفقان سکوت میکشاند ....
ستاره ای دنباله دار برای رسیدن به آرزویش از ستاره ای دیگر درخواست میکند چه واقعیت تلخ و احمقانه ای...
آرزو میکند کاش وجود نداشت ، کاش از زندگی آدم های اطرافش حذف میشد! کاش ...کاش های بی انتها....
دلم میخواهد به جایی بروم کسی صدای پر از هیچمو نشنودجایی که کسی چشم های پر از اشک های بی انتهایم را نبیندجایی که غرور پاره پاره شده ام را به مضحکه نگیرد...
دلم میخواهد به کما بروم...
به کما بروم و ببینم کسی هم هست که برای من زجه بزند؟ کسی هست که از رفتنم خم به ابروهایش بیاورد؟یا هیچ وقت به هوش نیایم که حتی ذره ای هم شده ببینم کسی هست دلش برای من تنگ شود؟
یا اگر به هوش می آیم هیچ کس را به یاد نیاورم ، برای همیشه ذهنم خالی شود ...خستگی شاخ و دم ندارد...
خستگی یعنی من ، یعنی منی که هر روز بیشتر از قبل حس تنهایی میکنم هر لحظه از لحظه قبل حس میکنم حتی اگر نباشم کسی متوجه نبودم نمیشودهر ثانیه از ثانیه قبل مدام این سوال را از خودم نپرسم به چه دلیل زنده ای؟ نفس میکشی... چرا؟
آری درد اینجاست که درد را نمیتوان حالی کرد...