در این کوچه های خزان زده با دست هایی مملو از سرما ، با دلی پر ز آشوب ، با سری پر ز فکر ،با پشتی خمیده ، با جارویی که تنها همدم او در لحظات سختش بوده و هست کوچه ها را صفا داد ...
خودش از زیبایی کوچه لذت میبرد ...
به این فکر نبود که صحنه ای که از این کوچه میبیند به ثانیه نکشیده عوض خواهد شد ... عده ای شکم سیر و فراخه بال می آیند و تصویر دلنشین او را به زباله دانی تبدیل میکنند بی خبر از احوالات او که ساعت هاست در این سرمای شدید این کوچه ها را میروبد به امید دیدن تصویری زیبا ، لبخندی زیباتر .... به امید آنکه به دنبال آن بوی دلنشینی که او را به یاد خاطرات کودکی اش میاندازد ، برود ...
بوی شیرینی های تازه ...
دلش میخواهد بعد از این همه زحمت از صبح گرگ و میش تا شب بی میش و گرگ ، جعبه ای از این یادآور شیرین کودکی برای کودکانش ببرد و لبخند زیبای آنان، بابا گفتن هایی که همچو زمزمه مادر برای اولین بار در گوش فرزند دلنواز است، آغوش پر مهر و آوازشان را با تمام وجود استشمام کند ...
حیف که گهگداری حاصل این همه زحمت چیزی جز رویایی دیرین که در قاب شیشه شیرینی فروشی ببیند نیست....