طبق عادت همیشگی که با هوای بارانی، هوای قدم زنی در سرش میپیچید، به خیابان زد و از دیدن برگ های خزان زده و سرمای جان سوز، هوای دلش تغییر کرد...
با خود فکر میکرد که اگر میتوانست، چه میکرد؟
سوالی که بوی ناتوان بودن ، رویا و خیال پردازی میداد...
اما او همیشه در دنیای حقیقی زندگی کرده. سالهاست که به سراغ دنیای سراسر رنگ کودکیاش نرفته و خیالپردازی نکرده است ... زندگی به او یاد داده است که چیزی را که برایش ممکن نیست تصور نکند ...
کمی با خود فکر کرد که چطور میتواند مشکل این سوال را حل کند... بله ! زمانی که رویا تبدیل به هدف شود ؛ مانند زمانیست که یک برنامه از حالت کد نویسی به نمایش در میآید... واقعی و قابل درک میشود !
اگر بتوانم چه خواهم کرد؟
برای توانستن به چه ابزاری نیاز دارم؟
هوش؟ فکر نمیکنم. برای توانستن، نه شرط لازم است نه کافی.
پول؟ شاید جهان اطرافش حول این معجزه بشر بچرخد، ولی برای توانستن نیازی به این مورد ندارد.
تلاش؟ بله، شرط لازم و کافی برای اوست.
باور؟ همیشه باور های قلبی اش همانند موجی بوده که او را به طرف آنچه که باید حرکت میدهد...
صاحب آن سقف نیلگون؟ اگر یاری اش نباشد که در صفحه شطرنج روزگار جای خانه های سیاه و سفیدش را ، سیاهی مطلق میگیرد...
من میخواهم معماری باشم که نه تنها جهانش، بلکه دل های آدم های این جهان را آن طور که باید میسازد... عجیب اما زیبا فکر میکند... برای تغییر چیزی، شرط لازم و کافی متفاوت بودن است نه عادی بودن !
----------------------------------------------------------------------------------
پ ن : بچه ها این یه مسابقه متن نویسی که دانشگاه گذاشته باید یه داستان کوتاه مینوشتیم با موضوع اگر میتوانستم چه میکردم
میشه بخونین اینو و هر چقدررررررررررررررر که میشه ایراد بگیرین و نظرتونو بگید :)