یه داستانی و میخوام بگم برای کسایی که فکر میکنن حالا هر مشکلی که تو زندگیشون هست دیگه دنیا به آخر رسیده و بیچاره شدن و از همه بدبخت ترن و .... میخوام نشون بدم مصیبت واقعی کجاس....
یه خانمی و داشت تو برنامه زندگی پس از زندگی نشون میداد و اون خانم یه داستانی گفت که واقعا بعد از اون من نمیدونم چی باید بگم از زبون اون خانم میگم :
من وارد یه فضایی شدم یسری موجوداتی که اندازه یه ساختمان 3 طبقه بودن ، سیاه، چهرشون ترکیبی از گاو و خوک ، پوستشون نازک ، چشماشون سیاهی نداشت همش سفید بود داشتن میومدن سمتم ...هر چیزی دم دستشون بود پرت میکردن
دیدی همه عادت دارن وقتی میترسن یه ذکری رو لبشون میاد؟
یکی میگه یا خدا ، یکی دیگه میگه یا ابلفضل یکی هم میگه یا حسین
من اون لحظه از شدت ترس از ته دلم گفتم یا حسین ....
یک آن یه تونل نورانی به وجود اومد یه دست نورانی منو انگار کشید بالا
چشم هام از ترس بسته بود یه آن بوی خاک و بوی خون حس کردم...صدای شیهه اسب شنیدم ...چشم هامو باز کردم
یک آن یه تیر از جلو چشمم رد شد و به گلو یه بچه خورد...
بچه سرش و دستاش به عقب رفت، من نمیدونستم اون لحظه باید چیکار کنم
من با چشم خودم سنگین ترین غم دنیا رو دیدم ، وحشتناک ترین چیزی که تو این عالم وجود داره رو دیدم ...
بعد اون دیدم مشکلات زندگی من هیچن در برابر این غمی که من دیدم با چشم دیدم ...