پدرم هر روز دیر میامد خونه. خسته از دو شیفت کار روزانه و من که خیلی دلم میخواست باهاش حرف بزنم،ترجیح میدادم چیزی نگم تا اون بتونه وقت بیشتری رو استراحت کنه تا اینکه بالاخره یک روز جمعه احساس کردم وقت مناسبیه که باهاش حرف بزنم...

رفتم پشت در اتاق کارش و یواشکی عین وقت هایی که بچه بودم از پشت در نگاهی دزدکی به داخل اتاق انداختم .مثل همیشه داشت برنامه هاشو چک میکرد که 
+خب چرا نمیای تو ؟

-فهمیدین پشت درم؟ ببخشید ،راستش میخواستم درمورد یه چیزی باهاتون صحبت کنم

+خب ؟

تا اومدم بگم طبق روال همیشگیش گوشیش زنگ خورد و باید میرفت

+الان باید برم ولی حتما وقتی برگشتم باهم حرف میزنیم

منم طبق معمول ناامید به سمت اتاقم برگشتم

میخواستم بهش بگم که فردا دفاعیه پایاناممه ولی...

فردای اون روز

صدای زنگ تلفن...

+الو  ببخشید گوشی دختر من دست شما چیکار میکنه؟

*سلام من رسپشن بیمارستان هستم یه دختر خانمی رو حدود نیم ساعت پیش اوردن اینجا 

گوشی تلفن از دستش افتاد ، باورش نمیشد 

+وضع دخترم چطوره؟ چه اتفاقی براش افتاده؟

#لطفا یکم اروم باشید ، ما همه تلاشمونو کردیم ولی...

ناگاه پدر خود را تنها دید...

خود را بی کس دید...

خود را بی غم گسار دید...

یک هفته گذشت...

دو هفته

یک ماه

و در اخر...

پاییز بود.صدای خاطره انگیز و طنین انداز خش خش برگ ها، صدای سره سره بازی های قطرات باران ، بویی اشنا،بوی خاک باران خورده، پدر را یاد دخترش ، یاد شیرین زبانی های کودکانه اش، یاد چهار دست و پا راه رفتنش، یاد بابا گفتنش، یاد نگاه های پر از معنایش، یاد تلاش های بی وقفه اش برای رسیدن به هدفش می انداخت

او را  یاد روز اخری  می انداخت که ...

دخترش پاییزی بود.حال و هوایش، موهای بلندش، چشم های درشتش، لبخندش...

دخترش حس یک فنجان قهوه داغ در هوای سرد و دل انگیز پاییزی را میداد . و حالا...

پدری که حتی چند دقیقه برای دخترش وقت نداشت ، حالا دلتنگ ثانیه به ثانیه دختر کوچکش بود.دختری که پدر نفهمید چگونه قد کشید ...

و حالا دفترچه خاطراتش را ، ثمره تلاشش را باید به مشتی خاک سرد  میسپرد...

باید دخترش را جایی میگذاشت که میدانست گرمایی ندارد، دلگیر است، ترسناک است...

و حسرتی که تا ابد در دل دختر ماند.دیگر آن روزی که پدر بیاید و کنار دختر بنشیند و دست بر موهای ابریشمی اش بکشد هرگز اتفاق نخواهد افتاد...

قولی که پدر به دخترش داده بود، دردی بی درمان برای پدر شد ، حسرتی شد که پدر با هر بار دیدن اتاق دختر، شانه دختر که هر روز موهایش را با آن شانه میزد، گلی که دختر هر روز به آن آب میداد، پنجره ای که دختر  در آنجا منتظر پدرش بود تا نیمه های شب همه و همه همانند چوب کبریت هایی بودند که دانه به دانه آتش میگرفتند و تمامی نداشتند.

اما همه ی اینها به حد دوچیز نمیتوانست برای او عذاب اور باشد...

یکی دفتری قدیمی، که دختر در آن مینوشت! احساساتش را، دلتنگی هایش را...

و پدر برای اولین بار دفتر را پیدا کرد .دفتری کاهی که دختر، خود جلد آن را طرح زده بود و روی جلدش،نوشته شده بود:

" حیف فریاد مرا بغض به یغما برده                                           یک بغل حرف ولی محض نگفتن دارم "


و دیگری دری که دختر از پشت آن دزدکی پدرش را نگاه میکرد...

و در صفحه آخر دفتر خاطرات دختر، پدر چنین نوشت:

"در جلسه امتحان 

من مانده ام و یک برگه سفید، یک دنیا حرف ناگفتنی، یک بغل بغض و دلتنگی، در دل من در این کاغذ کوچک جا نمیشود و این سکوت بغض الود...

قطره ای کوچک هوس سرسره بازی میکند...

در آن برگه سفید ، کنار همان قطره کوچک برایت مینویسم

به خاطر خاطره هایت،خاطرت در خاطرم،خاطره انگیز ترین خاطره هاست...

و وقت تمام است...

برگه ها بالا..."

-----------------------------------------------------------------------

پ ن : عکس دفتر خودمه شرمنده خوشگل نیستش دیگه از هیچی بهتره :")