+منظورت از دیگه ؟
-تا هفته پیش منم کسیو داشتم ولی دیگه ندارم
با یه دنیا بغض و حسرت جملشو تموم کرد ، بزور بغضشو نگه داشت و ادامه داد...
-هفته پیش من با خانوادم سر یه چیز احمقانه دعوام شد ، از خونه زدم بیرون و گفتم دیگه برنمیگردم که ای کاش نمیرفتم ...هنوز اون صحنه از جلو چشمم کنار نمیره که آبجی کوچیکم که 3 سالش بود اومدو با اون دستای کوچولوش پامو بغل کرد و با همون صدای بچگونه و نگاه معصومانش گفتش نرو...تو بری من تنها میمونم ، کی با من بازی کنه؟ کی هوای منو داشته باشه؟ ها ؟ داداشی....
من دو روز خونه نرفتم تا اینکه وقتی خواستم برگردم دیدم دم خونمون کلی ادم جمع شده و اورژانس هست و ... نفهمیدم خودمو چجوری از وسط اون جمعیت رسوندم و دیدم...
یهو سکوت کرد...بغضشو که داشت خودشو میکشت نگهش داره نتونست ...فقط کلاهشو کشید رو سرش و شروع کرد به خفه گریه کردن، شونه هاش میلرزید ...
دیدم دیگه دلم طاقت نمیاره اینطوری ببینمش رفتم روبه روش دو زانو نشستم دستشو از رو صورتش برداشتم ، کلاهشو دادم عقب ...باز روی چشمای آبیش قفل شدم برای چند لحظه...چرا نمیتونم خودمو نگه دارم جلو این چشم ها...چشم هاش انگار یه دنیاییه برای خودش...
اشک هاشو از صورتش پاک کردم ، بغلش کردم ...
اونم مثل اینکه یه پناهی پیدا کرده باشه ، یه مرهمی برای زخمش پیدا کرده باشه محکم منو بغل کرد و دیگه خودشو نگه نداشت بلند بلند زار میزد...
بعد از شاید نیم ساعت تو این حال بودن ، خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون ، اشک هاشو پاک کردم
خواستم حواسشو یکم پرت کنم برای همین گفتم داستان زندگی خودمو بگم شبیه همه چی هست جز زندگی ...
+اون موقع جلو منو گرفتی گفتی یه درخواستی داری چیه درخواستت؟
-چطوری پریدی؟
+گفتم که من تعلق خاطری به کسی ندارم برای همین راحت پریدم ! میدونستم چه بپرم چه نپرم چیزی عوض نمیشه! کسی برای من دلتنگ نمیشه، کسی منو یادش نمیمونه، کسی حتی اسمم به زبون نمیاره ...وقتی وضعیتت اینطوری باشه پریدن برات راحت میشه!
-یعنی چی؟ نمیفهمم خانوادت؟
+ندارم ...از اول نداشتم
اونجا بود که حس کردم میشه باهاش درد و دل کرد منم در قلبم و که این همه سال تخته بوده برای همه براش باز کردم...اولش بخاطر این بود که حواسشو پرت کنم ولی از یه جایی به بعد دلم میخواست براش بگم...
+من از وقتی یادم میادش تو پرورشگاه بزرگ شدم! وقتی 15 سالم شدش خواستم از اونجا فرار کنم دیگه تحمل اونجا برام سخت بود، از بد یا نمیدونم خوب روزگار یکی اونجا بود که اونم با من هم فکر بودش ، باهم قرار گذاشتیم که به کمک هم فرار کنیم و فرار کردیم... من از خیلی وقت پیشش کار میکردم اینور و اونور اونم همینطور...بعد کلی بدبختی و در به دری یه اتاق کوچیک بالای پشت بوم یه خونه ای به ما دادن و ماهم از خدا خواسته اونجا شروع کردیم به زندگی کردن! تا الان که خدمت جنابعلی تشریف دارم وضع زندگیم این بوده ...تو اون لحظه ای که میخواستی بپری ولی نپریدی قطعا یه دلبستگی هنوز داشتی ! ولی من یادم نمیاد هیچوقت مفهوم بعضی کلمات و فهمیده باشم...عشق؟ چی هست؟ محبت ؟ ندیدم تا حالا!، خواب؟! به چشمم نیمده تا حالا، دلبستگی؟ نمیدونم تا حالا دچارش نشدم، حس ارزشمندی؟ نمیدونم تا حالا برای کسی ارزشمند نبودم، خنده ؟ نمیدونم تا حالا نخندیدم ...
-برای همین پریدی... میدونی چیه؟ بیا یه شرطی ببندیم!