فرض کن یه بیماری لاعلاج گرفتی و دکتر ها جوابت کردن و بهت گفتن فقط چند ماه زنده میمونی و تو تنها کسی هستی که اینو میدونه و بقیه اینو نمیدونن...
از مطب دکتر میای بیرون و :
فرض کن یه بیماری لاعلاج گرفتی و دکتر ها جوابت کردن و بهت گفتن فقط چند ماه زنده میمونی و تو تنها کسی هستی که اینو میدونه و بقیه اینو نمیدونن...
از مطب دکتر میای بیرون و :
فرض کن یه بیماری لاعلاج گرفتی و دکتر ها جوابت کردن و بهت گفتن فقط چند ماه زنده میمونی و تو تنها کسی هستی که اینو میدونه و بقیه اینو نمیدونن...
از مطب دکتر میای بیرون و :
اون لحظه ای که دکتر بهت گفت چند وقت بیشتر زنده نیستی چه حسی بهت دست داد؟
الان که تو این شرایطی کلماتی که برات معانی خاصی داشتن ایا تغییری کردن؟ تعریفت از مرگ و زندگی..... خانواده و دوست.... ارزو...
چیکار میکنی تو این فرصت باقی مونده؟
چه کارهایی بوده که میخواستی بکنی ولی حالا دیگه نمیتونی؟
چه پشیمونی هایی داری؟
چیزی هست که بخوای جبرانش کنی؟
کسی هست که بخوای ببینیش؟
دلت برای چیا تنگ میشه؟
چجوری میخوای به اطرافیانت بگی؟ اصن دوست داری بهشون بگی؟ یا دوست داری بی خبر بری؟
جایی هست که بخوای بری ؟ دوست داری تنها بری یا باکسی بری؟
از ادما دوری میکنی؟ یا بیخیال رفتار میکنی؟
-------------------------------
پ ن : دوستانی که شرکت میکنن ممنون میشم ادرس وب و لینک کنن زیر نوشتشون :)
و منی که به انتظار نشستم
و منی که چهار لباس این سال و رو بی تو دیدم
منی که متتظرت بودم، برای دیدن لباس جدید هر فصل
و منی که الان اخرین لباس این سال و رو دارم میبینم
خیلی فکر کردم که من سال قبل دقیقا تو موقعیت این بچه ها بودم چه چیزی حال منو خوب میکرد و واقعا حس خوبی میداد وقتی میشنیدم
برای همین فکر کردم شاید یسری تجربه گفتن برای بچه های کنکوری هدیه خوبی باشه براشون امیدوارم دوست داشته باشن .
از بچگی تنها تفریحم این بود که وقتی میرم خونه پدربزرگ و مادربزرگم.
برم رو پای اقاجونم بشینم، برام قصه های هزار و یک شب تعریف کنه یا باهم بریم تو زیرزمین خونه بشینیم و اون گنجه خاک خورده کنج اتاق و بیاره وسط، ترمه ابی رنگ رو از روش بر داره و جعبه شطرنج قدیمیشو باز کنه و باهم بازی کنیم.
من شطرنج و از اقاجونم یاد گرفتم.
این روزگار گذشت و من بزرگ شدم. انقدر بزرگ که گاهی اوقات دفترچه خاطرات کودکیمو ، اون گنجه خاک خورده و صاحب گنجه رو یادم میرفت
من و اون دو تا رفیق قدیمی بودیم و از تفریحاتمون دادن مسابقه دو بود!...
ولی همیشه اون می برد .واقعا سریع می دویید ،ولی بازی با اون باعث شده بود با هر کس دیگه ای مسابقه بدم ببرم به جز اون!...
به نام اون بالاسری......:)
نمیدونم واقعا چجوری باید شروع کنم دیگه خیلییی ضایع بود ببخشید :)
اسمم سهی عه :)
چیز زیادی ندارم راجب خودم بگم ، تو جمع حضوریش من هیچوقت چیزی نمیگم چه برسه به الان:))))))))))))
من خیلی وقته متن مینویسم میخواستم جایی متن هامو بزارم و بازخورد بگیرم که جاهاییش که مشکل داره رو درست کنم
برای همین وب شخصی زدم
گهگداری نقاشی هم بخوام بکشم میزارم اینجا طرح هاشو :) برای اونایی که دوست دارن و دنبال طرح خوب مثل من زیاد میگردن
دیگهههههه..... اممممممم
چیزی ندارم بگم خداییش برا این پست شرمنده :)
راستییی ....
(آلو جونم میسی قالبو درستش کردی ببخشید پوستتم کنده شدش ،میدونم بسیییییییییییی پروعم به روم نیار :))