و منی که به انتظار نشستم

و منی که چهار لباس این سال و رو بی تو دیدم

منی که متتظرت بودم،  برای دیدن لباس جدید هر فصل

و منی که الان اخرین لباس این سال و رو دارم میبینم

و به پهنای صورت اشک میریزم

و او مرا در اغوش میکشد

اغوشش که گرم ترین اغوش سرد دنیاست

اغوشی که من را ارام میکند

و بر پیشانی ام بوسه ای میزند

اشک هایم را پاک میکند

لباس خودش را به تنم میکند

شال سفیدش را به دور گردنم می اندازد و با صدای طنین انداز همیشگی اش میگوید:  مواظب باش!  سرمایم به دورنت نفوذ پیدا نکند...

و منی که با چشمانی خسته از انتظار کشیدن و با بغضی در چشم به او نگاه میکنم و با خود ارام میگویم: بگذار سرمایت در وجودم بنشیند...

و منی که توانایی گفتن جمله ای که او همیشه منتظرش بود را نداشتم

و باز با نگاهی معنی دار به او نگاه میکنم و سعی میکنم ان جمله را او در چشمانم ببیند

دوستت دارم...

ولی نه من او را دوست ندارم!

من بی او نمیتوانم...

او جزئی از من شده است

لفظ دوست داشتن برایش کافی نیست

من دیوانه وار میخواهمت

و او همه چیز را در نگاهم میبیند

و من خوشحال از این اتفاق...

میخواهم تا دیر نشده بر زبان بیاورم که دستش را روی لب هایم میگذارد

نگو

اینطوری در نگاهت قشنگ تر است...

چشم هایم سنگین میشود ، نباید بخوابی

مگر نمیخواهی او را یک دل سیر تماشا کنی؟! اگر بخوابی تا سال بعد معلوم نیست بتوانی او را ببینی یا نه

خود را از اغوشش بیرون میکشم تا خوابم نبرد من را محکم تر از قبل در اغوش میکشد

باز با ان صدایش که دنیای من است،  در گوشم زمزمه میکند:

جان ارام گرفته ی من

ارام گیر

که ارامش تو،  ارامش من است

من جایی نخواهم رفت،  در کنارت خواهم بود تا تو از خواب برخیزی...

دروغ میگویی! میروی تا چشمانم را باز میکنم دیگر نمیبیمنت

تو من را نمیبینی!... ولی من تو را میبینم...

بخواب

دوستت دارم

دنیای من...

 

و بخواب فرو میرود

خوابی عمیق

رویایی دست نیافتنی میبیند...

با او میدود

با او میخندد

او را در اغوش میکشد

و هنگاهی که میخواهد بر پیشانی اش بوسه بزند

از خواب میپرد

و او رفته بود!

خبری از دانه های برف نبود

رز اشک هایش سرازیر شد

که ناگهان صدایی ضعیفی را شنید

قطره ای روی گونه اش بود

و دانه برف دروغ نمیگفت.... تا لحظه اخر در کنار ان که همه دنیایش بود ماند!...

رز چشمانش را بست

ارزو کرد....

و به خوابی ابدی فرو رفت....

و عهد بست

زمانی طلسم این خواب شکسته شود که شاهزاده سوار بر اسب سفیدش او را دوباره در اغوش بکشد و با صدای طنین اندازش او را بیدار کند...