پاییز بهاریست که عاشق شده است.....

این جمله شاید جمله درستی نباشد!..... شاید جمله کاملی برای وصف حال پاییز نباشد...

پاییز بهاریست که طعم فراق را چشیده....

دلش از هزار و یک داستان شهرزاد قصه گوی ما گرفته....

شهرزادی که شب به شب در گوش پادشاه زمزمه میکرد.....

ای ملک جوان بخت....

اسوده باش که نوبه ارامش و قرار توست.....

موعد خواب ابدی....

خواب های طلایی که شاید همان رویاهای از دست رفته بیداری های تو باشد....

و با این زمزمه هر شب ملک جوان بخت ما به خواب میرفت.....

شهرزادی که در تمام این شهر میگشت.....

و ملک های جوان بخت را ارام میکرد....

و ملک های جوان بخت با شنیدن صدای او به خواب میرفتند...  .

اه ای دل ماموم......

اه ای حال نامعلوم.....

اروم باش....

اروم.....

بعد داستان های هزار و یک شب شهرزاد ما چه اتفاقی افتاد؟

به خیابان دویدم تا ببینم پایان این قصه به کجا ختم میشود.....

به درختان اطرافم نگاهی کردم.....

برگی بر شاخه ها نمانده بود.....

باد شدیدی می وزید و صدای طنین انداز شهرزاد قصه گوی مارا به یادم می انداخت....

اری شهرزاد ما رفته بود......

دیگر بادی نمی وزید.....

و ملک جوان بخت عاقبت به خواب ابدی فرو رفت.....

و مثل همان برگ از شاخه افتاد.....

نمیدانم شهرزاد ما در گوش ملک جوان بخت چه گفت که عاقبت دل از دنیا برید.....

نمیدانم باد در گوش برگ چه گفت که عاقبت دل از شاخه برید.....

اما میدانم.....

حال پاییز ما و داستان هایش با قلم سرنوشت امیخته شده.....

کتاب سرنوشت برای هر کسی چیزی نوشت....

نوبت که به ما رسید قلم افتاد.....

دیگر ننوشت....

خط تیره ای گذاشت و گفت......

تو بمان اسیر سرنوشت......

داستان پاییز ما

داستان فراق باد و برگ است.....

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ ن : اولین پست متنمه خدا بخیر کنه امیدوارم دوست داشته باشید

دلم برا پاییز تنگ شده تابستون دوست ندارممممممممم، دلم بارون میخواد :((((((