من و اون دو تا رفیق قدیمی بودیم و از تفریحاتمون دادن مسابقه دو بود!...

ولی همیشه اون می برد .واقعا سریع می دویید ،ولی بازی با اون باعث شده بود با هر کس دیگه ای مسابقه بدم ببرم به جز اون!...

یکبار مثل همیشه گفت

*بیا مسابقه بدیم ولی یه شرط داره ! اگه من بردم جواب سوالمو میدی و اگه تو بردی هر چی بخوای تا سه بار برات براورده میکنم...

قبول کردم منم...

مسابقه دادیم و منم ناامید از بردن این حریف قدر...

و یکباره

من بردم!؟

نمیدونم چجوری شد که من بردم. اون اینجوری میخواست یا من مشتاق براورده شدن 3 تا ارزو بودم...

*خب بردی ،حالا چی ازم میخوای؟

+میتونم بغلت کنم؟

*نه!

+میتونم بهت دست بزنم ؟
* نه!

+میتونم ببینمت؟

*نه!
+میشه همینجا بمونی دوباره منو وسط این بیابون خیال تنها نزاری؟
* نه!(زیر لب زمزمه کرد ،کاش میشد...)

+میشه حداقل چیزی رو که ازم گرفتی بهم پس بدی؟!
*چه چیزایی میخوای از مناااا :////
عصبانی شدم .....من انقدر مشتاق بودم و اون انقدر بیخیال.

با عصبانیت گفتم : پس چیکار میتونی بکنی ؟؟؟ ها؟؟؟ حداقل بعد این همه مدت بگوتو کی هستی؟ هیچوقت نگفتی بهم...

*اون چیه رو دستت؟

+ساعت:/

*ساعتت چیکار میکنه؟
+خب زمان و نشون میده دیگه ://///

*خب ارزوی بعدی

+ها چیشددد؟؟!!!

واقعا گیج شدم ، یعنی چی،چرا همه چیز دورش انقدر پیچیده و سخته

*گفتی میخوام ببینمت! به ساعتت دست بزن!

+خب که چی؟!؟

*اینم ارزوی دومت! خب میخواستی پیشت بمونم...هنوزم میخوای؟

ترسیدم . قیافش یهو عوض شد،دیگه اون خونسردی که من میشناختم نبود.

با ترس و هزار جور فکر گفتم

+اره میخوام

یهو همه چیز متوقف شد ، چیشد؟؟؟ چرا اینطوری شد

+چرا همه چیز ایستاد؟

*خودت گفتی ! خب ارزوی بعدی ، چیزی که ازت گرفتم . برگرد و پشت سرتو نگاه کن...

حس میکنم قسمتی از وجودم درد میکنه، تا حالا حس درد و تجربه نکردم اونم به این شکل، چی میخواد بشه...

با حالتی سرشار از تعجب از چیزایی که داره برام اتفاق میفته به عقب برگشتم...و  هنوزم ارزو دارم که کاش برنمی گشتم...

این منم. رو به رو ایینه، چه کردم با خودم، این همون روزیه که من نخواستم زنده باشم.ولی...

یهو انگار به یه دنیای دیگه پرت شدم...

+چیشد ؟؟ 

*بقیشو که تو بهتر از من میدونی چه نیازی داری به بقیش. خب  اگه لیست ارزو هات تموم شدش، میخوام همه چیو برگردونم به حالت عادی

همه چی باید برگردن سرجای خودشون، تا دیر نشده...

+وایسا ، یدونه از ارزو هام مونده...

دیگه محو میدیدمش

*چی؟

+بغلت نکردم! کجا میخوای بری اخه...

همه چیز سفید شد یهو، چشامو باز کردم.مهتابی های بیمارستان، صدای همهمه ادمای اطرافم، صدای اون نبود...

و لحظه اخر اون بغلم کرده بود، ممنون که بغلم کردی...

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ ن: من سبکم گنگه اگه انتهای داستان و متوجه نشدید بگید بگم :)))

از انتقادای دوستان ممنون سعی کردم درستش کنم حالا اگه بازم مشکلی داره ممنون میشم بگید:)