دختر کوچولو باز مثل همیشه زانوهاشو به جای عروسک نداشته اش ، به جای غم خوار نداشته اش به بغل گرفت و ارام شروع به گریه کرد ...
گریه ای بی صدا ... باز مثل همیشه از خود پرسید : چرا زنده ای؟
هر چند وقت یکبار که دل دخترک میشکست این سوال را از خود میپرسید...
دخترک در سر کوچکش هزار و یک سوال بی جواب داشت که کسی نبود به انها جوابی دهد چون این مسائل شاید از مسائل لاینحل جهان بی جواب تر اند...
دخترک باز به گوشه اتاقش پناه برد و از خود آن هزار سوال بی جواب را پرسید و سعی کرد برای انها جوابی پیدا کند و خودش را برای مدتی کوتاه گول بزند... تا دردش کمتر شود...
" چرا همیشه من مقصر همه چیز هستم ؟
چرا همیشه همه سرم برای درد ها و خستگی های خودشان فریاد میکشند؟
چرا من مسئول همه چیز هستم در حالی که یک هیچ به تمام معنام؟
چرا همیشه باید درک کنم ؟
چرا حق ندارم ناراحت شوم ؟
چرا ناراحتی های من برای دیگران ذره ای ارزش ندارد ؟
چرا این همه چرا تمام نمیشود؟ "
و هزار و یک چرا شبیه به اینها ...
دخترک اشک های روی صورتش را پاک کرد . مثل همیشه جلوی آیینه دروغ گو ایستاد و لبخندی احمقانه به آن تحویل داد ...
پنجره اتاقش را که دیگر مثل سابق دلش را جلا نمیداد گشود ...
"حتی هوای پاییزی هم مرا در اغوش نمیکشد به صورتم سیلی میزند... چه احمقانه "
و باز به خوابی عمیق فرو رفت تا روزی شاید خسته کننده تر از روز قبلش برایش رقم بخورد ...
نوشته ای روی دیوار اتاقش توصیف حال و احوالش بود ...
"گول دنیا را مخور
ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترند...
بره های این حوالی گرگ ها را می درند ....
سایه از ترس خویش هراسان در میان کوچه هاست ..."