~بعضی اوقات میمانم در معنای بعضی کلمات...
بعضی اوقات ذهنم شبیه ساحلی میشود که هر چه به رویش مینویسند با موجهایی خروشان به دست موج سپرده میشود و در ژرف های آن غرق میشود...
~دلتنگی چیست؟
به روی شن های ذهنم با چوبی جادویی در دست مینویسد:
* شبیه زنگ خطریست که قلبت به هنگامی که تو رو در اطرافش نمیبیند میکشد...
~اشک چیست؟
*آنچه تو را به درونت پیوند میزند، تو را با خود درونت مواجه میکند...
~لبخند چیست؟
*آن ثانیه ای در ذهنت هست که با دیدن تصویری ، تمام وجودت دگرگون میشود...
~جاودانگی چیست؟
*آن چیزیست که میماند و محصور به زمان نمیشود، محصور به مکان نمیشود ... از دست من و تو خارج است
~زیبایی چیست؟
*آن چیزی که ذهن تو با دیدنش آرام میشود، زیباست...
~آرامش چیست؟
*آن لحظه ای در ذهنت است که حس میکنی ، نگهبان های قلعه قلب در هایشان را مهر و موم کرده و اجازه ورود هر کسی را به آن نمیدهند... از صاحب پشت آن قلعه حفاظت میکنند...
~خوشی چیست؟
*نفسی ست که توام با آرامش درونی قلعه ات بیرون می آید.... جایی در درونت است ، برای یافتنش به قلعه ات رجوع کن در این دریای مواج نمی یابی اش ...
~حال که این همه را با قلمت حکاکی کردی ،به من بگو زندگی چیست؟
*صفحه بازی است که تو این همه مهره را در آن به کار ببری...
~برنده و بازنده دارد این صفحه عجیب و غریب؟
*بستگی به تو دارد ، دوست داری برنده و بازنده داشته باشد یا فقط زیبا باشد ...
با مهره های رنگینش تزئین شود یا طعم رقابت طلبی بیهوده بگیرد ؟!...
تو سازنده این صفحه هستی...
~چطور باید جلوی این امواج بی رحم را بگیرم؟
*تو میدانی داستان این امواج چیست؟ چرا گاهی اوقات همه چیز را خراب میکنند؟
~مگه داستانی هم برای خراب کردن آنچه دیگران میسازند وجود دارد؟
*هر موجی که حمله ور میشود به آنچه دیگران میسازند، دارد غم نهفته در خود را به تصویر این بوم میکشد، قضاوتشان نکن!تو داستان های پشت پرده های ذهن آنها را نمیبینی ...
~تو چرا آنچه را که با داستان خودت نوشته ای پاک میکنی؟ داستان پشت این خشم بی پایان چیست؟
*زمانی انتخاب کردم این صفحه را با جاه طلبی هایم پر کنم از برنده و بازنده ... آنقدر که چشم هایم را بر همه چیز بستم حتی کسی که دنیایم بود ....
از آن زمان به بعد نمیدانم درست و غلط چیست ... مینویسم و به خیال اینکه او نمیپسندد پاک میکنم...
گهگداری میسازم و گهگداری موجی بی رحممیشوم و همه چیز را پاک میکنم، به امید روزی که او بیاید و به من بگوید ... تمامش کن این زجر و عذاب دادن به خودت را
ولی نمی آید...
~دلتنگش هستی؟
*هر روز و هر شب ، هر ثانیه ای که ستاره ای میمیرد و دیگری متولد میشود، هر لحظه ای که موجی به این ساحل می اید، با هر تپش قلبم ، با هر دم و بازدمم ...
~دوستش داری؟
*از خودم بیشتر ، از ثانیه هایم بیشتر .... به اندازه ستاره هایی که مثل اکلیلی بر این بوم سیاه میمانند....
~حاضری برای او چه کنی؟ برای برگرداندنش؟
*اگر بدانم میتوانم او را برگردانم ؛ حاضرم باقی عمرم را بدهم برای دیدن یک ثانیه لبخندش ، نگاهش ، نوازشش...
~حال تغییر کرده ای ... حال زیبایی حقیقی شده ای ، چوب جادویی ات را تکان بده ... زمان پایان دادن به این رنج و عذاب است ...
موج بی رحم ناگاه خاموش شد... و آرزویش برآورده....
و این بود پایانی برای اشک های بی قرار که همچون موجی خروشان بود ، گونه ای که همچون ساحلی با سکوتی افسانه ای بود و چشمانی که به وسعت دریا بود ...