چه خزان دل انگیزی
فصلی که با هر بار آمدنش دنیا را زیر و رو میکند
فصلی که آرامش را به همراه خود میآورد
نسیم شبانه اش نجوایی زیبا در گوشت میکند
نجوایی قدیمی...
برگ هایش در زیر پایت طنین انداز ترین صدای جهان است
رنگ و رخسار درختانش زیباست
حال آدمهایش زیباست
تلاش آدم هایش برای زندگی زیباتر به یاد ماندنی ترین تصویر این دنیای سیاه و سفید است
بوی باران های گاه و بی گاهش تو را به یاد کودکی هایت می اندازد
بارانش تند و تیز نیست ملایم است درست مثل کودکی که به وقت تنهایی هایش در گوشه ای آرام میگرید
آرامش شبانه اش مثل لالایی های فراموش نشدنی است که تو میتوانی با آن به خوابی عمیق بروی ، خوابی که تو را از این دنیای سیاه و سفید جدا کرده و به دنیایی که آرزویش را همیشه داری میبرد...
رنگ آسمانش شبیه حال روز کسانی ست که به دنبال روزنه ای امید از کوچه هایی تاریک به سیاهی مطلق میدوند بلکه دردی که در سینه دارند آرام گیرد ...
هر از چند گاهی آسمان دلش میگیرد و شروع میکند بی صدا فریاد زدن ... چه کسی را در این فریاد های بی صدا میخواند؟ آیا دلش برای کسی تنگ شده است؟
در این سکوت پر هیاهو به دنبال معشوقه اش میگردد؟
یا فقط دلش پر است و با بیرون ریختن آنچه در دل دارد سعی به آرام گرفتن دارد؟
آسمان زیبای من به دنبال چه میگردی؟
رنگی که تو را آرام نشان دهد؟
آغوشی که تو را گرم نگه دارد؟
حرفی که تو را در اوج ناراحتی شاد ترین نگه دارد؟
تصویری که تو را به ثانیه ای بعد امیدوار تر کند؟
دنیایی که تو را همانطور که هستی بپذیرد؟
ای نسیم شبانه تو به دنبال چه میگردی که شهر را زیر و رو کردی؟
دیدن چهره ای که با دیدنش خنده بر لبانت بنشیند؟
عطری که با به مشام رسیدن تو را از هوش برد؟
نگاهی که با گره خوردن در نگاهت تو را از این بی قراری نجات دهد؟
کسی که تو را برای یکبار هم که شده درک کند؟
مردم این دنیای سیاه و سفید با دیدن ستاره ای دنباله دار آرزو میکنند...
اما نمیدانند
من با هر بار افتادن این برگ هایی که هر کدام قصه ای در پشت افتادنشان دارند آرزو میکنم...
با برگ های ریخته بر زمین صحبت میکنم
قصه هایشان را که از حرف های مردمان این دنیا جالب تر است با گوش جان میشنوم
هر یک در پس افتادنشان ماجرایی دارند ....
نسیم قصه گوی ما در گوش هر یک چه نجوایی میکند که هر یک بر زمین می افتند؟
ساعت ها بر زمین مینشینم و دفترچه خاطرات هر برگ را ورق میزنم ....خواندنی ترین داستان ها را در دفترشان دارند...
چه زیبا مینویسند
داستان مردم شهرشان را....
دوست دارم برگی که داستان من را مینویسد پیدا کنم ، به دنبالش میگردم شاید همین جاها باشد...
یافتمش
برگ ساکتیست ... درست مثل خودم
دفترچه خاطراتش را باز کردم ، سفید است....
تو هم مثل من خاطراتت را دلت نجوا میکنی؟
یا من آنقدر پیچیدم که نمیتوانی چیزی از من بنویسی؟
شایدم علاقه ای به نوشتن داستان من نداری
برگ در گوشم زمزمه ای کرد
دفتر خاطرات پر است از تو اما زمان آنکه تو این را بخوانی نرسیده ....
به وقتش میخوانی....
به وقتش تو هم میفهمی انچه را که باید بفهمی...