ادمها شبیه کامپیوترن ، هر چند وقت یبار نیاز دارن reset  بشن تا اطلاعات ازار دهندشون پاک بشه ، بلکه اون ادمها بتونن بعد مدتها با یه کپسول بی خود نفس کشیدن ، خودشون نفس بکشن !

ولی...

تو کامپیوترم این اتفاق می افته که گاهی بعضی از فایل ها پاک نمیشن ، مدام ارور میدن، حالا تو هی سعی کن پاکشون کنی ...پاک نشدنی ان!

تو ذهن ادمها هم همچین فایل هایی هست که من بهش میگم زخم های التیام نیافتنی

زخمه اولش خیلی درد داره ...

چرک میکنه...

روش بسته میشه ...

و جاش میمونه...تا ابد!

هر ادمی یه جایی برای خودش داره که اونجا ارامش میگیره ، من بهش میگم فرارگاه

جایی که ازادم به هر چی که دلم بخواد فکر کنم ...بی قید و شرط!

خودمو خالی کنم و بعدش دکمه reset و بزنم و یه درمان کوتاه مدت شروع بشه به نام فراموشی!...

تو این فرارکاه کسی احمق بودنمو ، ساده بودنمو و یادم نمیاره ...

تو اون فرارگاه فکر میکنم به زخم هام ، مسبب اون زخم ها ، اینده نامعلوم که افتاده دست گردونه شانس این روزگار لعنتی...

و بعد از این همه مدت زخمی در وجود انگار سرباز میکنه ، انگار کسی اون  باز کرده و میخواد درمانش کنه! ولی خبر نداره که این زخم عمیق تر از این حرفاس ، زخمه ریشه دوانده تا به کجا....

+سلام

-سلام

+حالت خوبه؟

زخمی به قدمت یکسال و خورده ای سرباز میکنه و من دردم شروع میشه...زخمی درداشنا...

-ممنون

+روال زندگیت خوبه؟

-خوبه!

+خوبه ، فقط خواستم حالتو بپرسم

-چه عجیب!... هر کاری باید دلیل قانع کننده ای داشته باشه !

+نه خیلی کارها دلیل نداره

-شاید ... به هر حال در این مورد دیگه نمیتونم حرف بزنم...

+نیازی نیست چیزی بگی ، من غرورمو زیر پا گذاشتم و پیام دادم ! و ازت انتظاری ندارم...

امان از جمله اخر!

جمله ای تامل برانگیز ، جمله ای که جز سکوت جوابی نشنید و نمیشنود و نخواهد شنید!

سکوتی به قدمت یکساله

انتخابی برای فرار کردن

برای قایم شدن از بی قراری های شبانه

خواب های بی سر و ته

سکوتی که تنها همدم تنهایی های من شد و بس!

و دست روزگار برمیگردد، اون برمیگرداندش و به من نشان میدهد...

کسانی که روزگاری دست هایم را رها کردند چگونه به دنبال ان دست ها میگردند ولی!...

ان دستها دیگر وجود ندارد که دلش بسوزد و اغوشش برای دیگران بگشاید!

ان دستها یکسال و خوزده ای است که دفن شده زیر خروار ها سکوت

خروار ها بغض و دلتنگی...

زیر خروار ها نگاه...

این سکوت ها منی ساخته است ....

من جدید عجیب است

میبیند و دم نمیزند!

گریه میکند در حالی که اشکی را احساس نمیکند...

میخندد در حالی که ناراحت است...

تمام توانش را میگذارد با وجود خستگی هام تمام نشدنی اش...

من جدید دستش را به سمت کسی دیگر دراز نمیکند ...و فقط به خدایش و سکوتش دل میبندد...

من جدید دیواری ساخته است به سختی فولاد...

ارتفاعی به دیوار داده به بلندی زخم هایش...

قابی روی صورتش نهاده به نامعلومی نگاه هایش...

نگاه هایی که غیر قابل انکار و تغییر اند!

من جدید دعا میکند کسی نگاه های اورا دنبال نکند...

دیگر نمیخواهد کسی او را بداند ...

او را بفهمد!

دیگر دلش چیزی نمیخواهد ...

و در اخر دکمه reset را فشار میدهد...

و دیگر چیزی به یاد ندارم !

-------------------------------------------------------------------------------

مهمون جدیدمونو دوست داشتید فالو کنید :)