چشم هایم را باز کردم ، صدایی را شنیدم ، اما نامفهوم...

چشم هایم باز بود ، چهره هایی را میدیدم ، اما نامفهوم...

ناگهان صورتم خیس شد ، از چشمانم اشک می امد ، اما اشک هایی نامفهوم...

دفترچه خاطرات کنار تخت را باز کردم ، خاطراتی از گذرگاه ذهنم گذشت ، اما خاطراتی نامفهوم...

خاطراتی را به یاد اوردم اما همه نم کشیده و نامفهوم...

کسی در این گذرگاه تاریک ذهن منتظر من است ، دست هایش را به سوی من دراز میکند و مرا از اعماق وجود میخواند، دوان دوان به طرفش میدوم ، یکدیگر را در اغوش میکشیم ، ناگهان او محو میشود ....لحظه ای به تندی برق و باد از کنارم میگذرد و بی رحمی اش را به رخم میکشد...

آری ! اخرین لحظه بغلش کرده بودی ، خداحافظی کرده بودی ولی به معنای فردا...

حال این گذرگاه از قبل ترسناک تر به نظر میرسد ... جایی برای فرار از آن وجود ندارد ....

روی زمین نشستم و به اطراف که پر بود از وسایلی اشنا اما نامفهوم نگاهی انداختم...همه شکسته و خرد شده

باد سهمگین در این مخروبه می وزد ، سرد است ، بی روح است ، اشنا است ، میشناسم این باد را ، اشنایی دیرینه داریم

از او سوال کردم : چه میخواهی ؟

با صدایش که هولناک ترین صدا در جهان است پاسخ میدهد : به یاد اور همه چیز را ... عادلانه نیست که به یاد نیاوری...

صدایی ناگهان گوشم را به درد می اورد ، این چه صدای ازار دهنده ایست، از کجا می اید؟ در کنار گوشم نجوا میکند : به یاد اور....

سر دردی به سراغم می اید ... همه چیز را به یاد می اورم ، دیگر همه چیز مفهوم است، اما چهره او نامفهوم است ، اغوشش نامفهوم است ، صدایش نامفهوم است ، خاطراتش نامفهوم است

نزدیکم می اید ، با همان صدای نامفهوم چیزی میگوید ، نمیفهمم چه میگوید ... باد سهمگین صدایش را در این مخروبه ناجوا میکند ...خداحافظ

دلتنگم ، دلتنگ روز هایی که معنای خداحافظی تا فردا بود ...

پناه گاه من خداحافظ...شاید به معنی دیروز ، شاید به معنی فردا ...