"آدمی ام که دنبال اینم که بهترین خاطرات و برای کسایی که برام ارزش دارن بسازم ولی نمیدونم چرا همیشه اون خاطرات تهش میشن چوب کبریت هایی که دونه به دونه آتیشم میزنن و تمومی ندارن"
هنوز نفهمیدم کی باهاش چیکار کرده که خاطراتش شدن چوب کبریت ،خاطراتی که باید براش شبیه جعبه طلاش باارزش باشن
نمیدونم چجوری شده که به ته خط رسیده ، چیشده که تمام وجودش بی اعتمادی و نفرت از ادمای اطرافش گرفته ...


ولی وسط این همه سوال یه چیزیو میتونم ببینم اینکه خستس ، کلافس، دلش میخواد از دست دوروبری هاش یه هواری بزنه

ولی انگار جلو دهنشو راه گلوشو بستن....
دلم میخواد بدونم تهش چی میشه تهش میخواد چیکار کنه دلم میخواد بدونم...

.

.

.

صبح 1399/05/1:
استارت اولین روز سال یازدهم 

یعنی تو تابستون خوندن حسابان و فیزیک و شیمی سخت هست ولی شکر از اون بدتر هم هست 

انسان و محیط زیست 
زمین شناسی

میشه من برم بمیرممممممممم یعنی این حال منو فقط زمانی درک میکنی که بچه ریاضی باشی و مجبورت کنن این چرندیات و بخونی
انقدر این روزها کار ریختن سرمون که هیچی نمیتونم نه بنویسم نه بگم حتی نمیتونم نقاشی بکشم ، زجر!
به معنای واقعی شما سال یازدهمی هستید (با کلی ناز و افاده باید اینو بخونی
کاملا درک کردم 
یعنی تا چند شب نشستم تست میزنم درس میخونم خل شدم
تا حالا نرفتم بالا پشت بوم ولی بعد اون خوابایی که دیدم کتجکاو شدم ببینم اونجارو
یه جای اروم، باد ملایم که گهگاهی شدید میشه یه طرف بالاپشت بوم تهران وادمهاش زیر پاته یه طرف دیگش کوه و جنگله که با بزرگ بودنش به تو ارامش میده ....چه جای باحالیه چرا تا حالا نیمده بودم 
تو خوابم دیدم که اون ادم یه متنی نوشته بود و داشت از روش میخوند .چی بود؟

"هر ادمی یه جایی داره برای خودش که اونجا ارامش میگیره...من بهش میگم فرارگاه....جایی که ازادم به هر چی که دلم بخواد فکر کنم بی قید و شرط....خودمو خالی کنم و بعدش دکمه reset رو بزنم و یه درمان موقت شروع بشه به اسم فراموشی...."
حالا که دارم فکر میکنم یه وجه اشتراک پیدا کردم اینجا واقعا جای خوبیه یعنی واقعا اسم فرارگاه براش مناسبه ، ارامش بخشه
هدفونمو گذاشتم تو گوشم و اهنگ مورد علاقمو پلی کردم 


I had you…..
I lost you…..
Im alone……

I will make the sun rise…..wake for you…
I wil make the mountains come to you…..
I will draw a rainbow on your face…..

Vive,vivere

Love is in the air….
I see it in your eyes….
One life to vivere…..

 

یهو تصویر ادمی که خیلی به ظاهر شبیه منه اومد جلو چشم
و یهو خاطراتش از ذهنم گذشت...
"میخوای این طوری رفتار کنی؟...خیل خب منم میزنم از این به بعد تو خط رفتار متقابل"
"من مشکلی باهاش ندارم فقط بخاطر تو سکوت کردم"
"تو خیلی بامعرفتی...به با معرفتی تو کم پیدا میشه"
حالا دلیل بی اعتمادیشو میفهمم...
ادمای که نافشونو با دروغ و دغل و دوروریی انگار بریدن...ادمایی که درکی از انسانیت و معرفت ندارن
ادمایی که محبت تو رو به پای احمق بودنت میزارن ...
چه خاطرات دردناکی داره ، چقدر زجر کشیده، چقدر با وجود این همه زجر تلاش کرده...
ادمایی که هر روز رنگ به رنگ مدل به مدل بهش دروغ میگن ، ادمایی که زندگیشو خراب کردن و بعدش فقط با یه خداحافظی گذاشتن و رفتن و تهش به اونی که موند گفتن بی معرفت بود...
همیشه اونی که میمونه سخت ترین کار دنیا رو انجام میده...
باید بمونه بسازه . بسوزه وسط یه ویرونه ای که دیگران ویرونش کردن باید دنبال چیزایی که سالم مونده بگرده جمعشون کنه اونایی که نابود شدن و عوض کنه یکی نو ایا بتونه جاش بزاره ایا نتونه جاش بزاره
باید از خودش و چیزی که تازه ساختتش در برابر ادمای دیگه محافظت کنه 
پس همیشه اونی که میمونه سخت ترین کارو میکنه اونی که میره که دیگه رفته 
به قول یه بنده خدایی
"رفت؟
به سلامتی
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه"
اینی که طرف میزاره و میره به کنار چیزی که تو این خاطرات دردناک تر به نظر میرسه بعد رفتنه
*سلام!
*خوبی؟
*روال زندگیت خوبه؟

بعد این همه مدت!
بازم حرف یه بنده خدایی میاد تو ذهنم
"اونی که میخواد بره یه لقمه نون پنیر تو کیفش بزارید که وسط راه گشنش شد فکر برگشتن به سرش نزنه"
.

یه ساعته این بالام درسام موند خاک دو عالم تو سرم...