۱۰ مطلب با موضوع «literature text» ثبت شده است

من اگر با من نباشم میشوم تنها ترین

دختر کوچولو باز مثل همیشه زانوهاشو به جای عروسک نداشته اش ، به جای غم خوار نداشته اش به بغل گرفت و ارام شروع به گریه کرد ...

گریه ای بی صدا ... باز مثل همیشه از خود پرسید : چرا زنده ای؟ 

هر چند وقت یکبار که دل دخترک میشکست این سوال را از خود میپرسید...

دخترک در سر کوچکش هزار و یک سوال بی جواب داشت که کسی نبود به انها جوابی دهد چون این مسائل شاید از مسائل لاینحل جهان بی جواب تر اند...

دخترک باز به گوشه اتاقش پناه برد و از خود آن هزار سوال بی جواب را پرسید و سعی کرد برای انها جوابی پیدا کند و خودش را برای مدتی کوتاه گول بزند... تا دردش کمتر شود...

" چرا همیشه من مقصر همه چیز هستم ؟

چرا همیشه همه سرم برای درد ها و خستگی های خودشان فریاد میکشند؟

چرا من مسئول همه چیز هستم در حالی که یک هیچ به تمام معنام؟

چرا همیشه باید درک کنم ؟

چرا حق ندارم ناراحت شوم ؟

چرا ناراحتی های من برای دیگران ذره ای ارزش ندارد ؟

چرا این همه چرا تمام نمیشود؟ "

و هزار و یک چرا شبیه به اینها ...

دخترک اشک های روی صورتش را پاک کرد . مثل همیشه جلوی آیینه دروغ گو ایستاد و لبخندی احمقانه به آن تحویل داد ... 

پنجره اتاقش را که دیگر مثل سابق دلش را جلا نمیداد گشود ... 

"حتی هوای پاییزی هم مرا در اغوش نمیکشد به صورتم سیلی میزند... چه احمقانه "

و باز به خوابی عمیق فرو رفت تا روزی شاید خسته کننده تر از روز قبلش برایش رقم بخورد ... 

نوشته ای روی دیوار اتاقش توصیف حال و احوالش بود ...

"گول دنیا را مخور 

ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترند...

بره های این حوالی گرگ ها را می درند ....

سایه از ترس خویش هراسان در میان کوچه هاست ..."

  • Comments [ ۱۵ ]
    • ~S :)
    • Sunday 6 Azar 01
    • 20:27

    خنده تهی

    تهی تو جهان ریاضی یعنی هیچی ! اینکه چرا اصن باید وجود داشته باشه رو نمیدونم ... فقط چند تا قانون ازش میدونم :

    1)متممش میشه همه چی و متمم همه چی میشه هیچی!

    2)تو عمل اجتماع شبیه بود و نبودش توفیری به حال کسی نداره عضو خنثی محسوب میشه !

    3)و بالاخره از این همه هیچی بودن یه روزی خسته میشه و خودشو تو عمل اشتراک خوب نشون میده ! در اشتراک با هر چیزی جواب نهایی و میکنه هیچی ...

    حالا بریم سراغ ادمهایی با خنده تهی...

    اینا همون هایی ان که وقتی تو جمعی هستن بود و نبودشون به حال کسی فرقی نداره ، کسی بهشون نمیگه ااا تو هم هستی؟؟؟

    اینا همون هایی اند که یه زمانی رو سر کسایی که هیچی بودن مثل یه علامت متمم اومدن و کردنشون همه چی و حالا این هیچ چیز نماهایی که به همه چیز تبدیل شدن برای جبران لطف اون ادمها رفتن رو سرشون و کردنشون هیچی !

    تنها جواب این ادمها خنده ایست از نوع حنده تهی ... با لبخندی تهی بر لب و نگاهی پر حرف میرن ... حرف هایی رو که شاید باید تو صورت اون ادمها فریاد بزنن ترجیح میدن تو خلوتشون به اون بالایی بگن...

    و یه روزی هم میرسه که اون بالایی نجوا های بی پناه اون ادمهارو رو سر هیچی نماهای همه چی فریاد میزنه ... اخ که اون موقع میشه فهمید دنیا دار مکافاته یعنی چی....

    اون بالایی ادم هایی با خنده تهی رو با هیچی نماهای همه چی میزاره تو عمل اشتراک ! اونوقت اشتراک هیچی با هر چیزی میشه هیچی !

    و بعدش نوبه پشیمونیه ! میرن سراغشون ولی تنها جوابی که میگیرن چیه ؟ :)

    لبخندی از نوع لبخند تهی...

    مراقب دل ادمها باشیم ....

     

    -----------------------------------------------------------------------------------

    پ ن : یه سبکی از متن نویسی که من لذت میبرم از این سبک قاطی کردن مسائل ریاضی با نویسندگیه ... متنی که مینویسی امیخته ای از چیز هایی باشه که یادگرفتی ...

    تقریبا 4 ساله که این مدلی مینویسم و برای اولین بار میخوام بزارمش ببینم جذابیتی برای بقیه داره یا نه ...

  • Comments [ ۹ ]
    • ~S :)
    • Sunday 22 Aban 01
    • 12:44

    فراموشی به یاد آوردنی

    درد آنجاست که درد را نمی‌توان به کسی حالی کرد....

    جمله ای تامل برانگیز ، جمله ای که با حال و احوال من عجین شده و مثل پیله ای مدام پیچیده تر میشود...

    حال و روز عجیب من که از درون سکوت طوفانی ام شعله می‌کشد و من به خفقان سکوت می‌کشاند ....

    ستاره ای دنباله دار برای رسیدن به آرزویش از ستاره ای دیگر درخواست می‌کند چه واقعیت تلخ و احمقانه ای...

    آرزو می‌کند کاش وجود نداشت ، کاش از زندگی آدم های اطرافش حذف میشد! کاش ...کاش های بی انتها....

    دلم میخواهد به جایی بروم کسی صدای پر از هیچمو نشنودجایی که کسی چشم های پر از اشک های بی انتهایم را نبیندجایی که غرور پاره پاره شده ام را به مضحکه نگیرد...

    دلم می‌خواهد به کما بروم...

    به کما بروم و ببینم کسی هم هست که برای من زجه بزند؟ کسی هست که از رفتنم خم به ابروهایش بیاورد؟یا هیچ وقت به هوش نیایم که حتی ذره ای هم شده ببینم کسی هست دلش برای من تنگ شود؟

    یا اگر به هوش می آیم هیچ کس را به یاد نیاورم ، برای همیشه ذهنم خالی شود ...خستگی شاخ و دم ندارد...

    خستگی یعنی من ، یعنی منی که هر روز بیشتر از قبل حس تنهایی میکنم هر لحظه از لحظه قبل حس میکنم حتی اگر نباشم کسی متوجه نبودم نمیشودهر ثانیه از ثانیه قبل مدام این سوال را از خودم نپرسم به چه دلیل زنده ای؟ نفس میکشی... چرا؟

    آری درد اینجاست که درد را نمی‌توان حالی کرد...

  • Comments [ ۲ ]
    • ~S :)
    • Friday 20 Aban 01
    • 21:38

    قاب رنگین اما خاکستری

    در این کوچه های خزان زده با دست هایی مملو از سرما ، با دلی پر ز آشوب ، با سری پر ز فکر ،با پشتی خمیده ، با جارویی که تنها همدم او در لحظات سختش بوده و هست کوچه ها را صفا داد ...

    خودش از زیبایی کوچه لذت می‌برد ...

    به این فکر نبود که صحنه ای که از این کوچه میبیند به ثانیه نکشیده عوض خواهد شد ... عده ای شکم سیر و فراخه بال می آیند و تصویر دلنشین او را به زباله دانی تبدیل می‌کنند بی خبر از احوالات او که ساعت هاست در این سرمای شدید این کوچه ها را می‌روبد به امید دیدن تصویری زیبا ، لبخندی زیباتر .... به امید آنکه به دنبال آن بوی دلنشینی که او را به یاد خاطرات کودکی اش می‌اندازد ، برود ...

    بوی شیرینی های تازه ...

    دلش می‌خواهد بعد از این همه زحمت از صبح گرگ و میش تا شب بی میش و گرگ ، جعبه ای از این یادآور شیرین کودکی برای کودکانش ببرد و لبخند زیبای آنان، بابا گفتن هایی که همچو زمزمه مادر برای اولین بار در گوش فرزند دلنواز است، آغوش پر مهر و آوازشان را با تمام وجود استشمام کند ...

    حیف که گهگداری حاصل این همه زحمت چیزی جز رویایی دیرین که در قاب شیشه شیرینی فروشی ببیند نیست....

  • Comments [ ۴ ]
    • ~S :)
    • Friday 13 Aban 01
    • 23:36

    زندگی در سرابی رویایی

    فصل شکوفه های گیلاس بود و عطر آنها در فضای رهگذر و دهکده کوچک پیچیده بود . نانوایی قدیمی در حال طبخ نان بود و عطر نان های تازه با عطر شکوفه های گیلاس شاید زیباترین تصویر آن دهکده کوچک را به تصویر میکشید.گلفروش مثل همیشه در حال رسیدگی به گلهای زیبایش بود و به زیبایی گلهایش میبالید ، کتابفروش در حال چیدن کتاب هایی بود که تازه از شهر امده بود .

     

    دختری کوچک با گلدانی زیبا در دست در دهکده میچرخید و به مردم و مغازه ها نگاهی می انداخت ، کار دختر هر روز همین بود گلدان عزیزش را در بغل میگرفت و در دهکده چرخی میزد  و در اخر برای استراحت به جایی مخفی که خود ان را کشف کرده بود میرفت ، کمی آنجا مینشست و از زیبایی بینظیر آنجا لذت میبرد و دوباره راهی خانه میشد...

  • Comments [ ۲ ]
    • ~S :)
    • Friday 29 Mehr 01
    • 14:40

    زیبای حقیقی

     

    ~بعضی اوقات می‌مانم در معنای بعضی کلمات...

    بعضی اوقات ذهنم شبیه ساحلی می‌شود که هر چه به رویش می‌نویسند با موج‌هایی خروشان به دست موج سپرده می‌شود و در ژرف های آن غرق می‌شود...

  • Comments [ ۶ ]
    • ~S :)
    • Friday 22 Mehr 01
    • 20:17

    سکوت طنین انداز

    چه خزان دل انگیزی

    فصلی که با هر بار آمدنش دنیا را زیر و رو می‌کند 

    فصلی که آرامش را به همراه خود می‌آورد

    نسیم شبانه اش نجوایی زیبا در گوشت می‌کند

    نجوایی قدیمی...

    برگ هایش در زیر پایت طنین انداز ترین صدای جهان است

    رنگ و رخسار درختانش زیباست

    حال آدم‌هایش زیباست

  • Comments [ ۲ ]
    • ~S :)
    • Sunday 17 Mehr 01
    • 18:54

    Reset

    ادمها شبیه کامپیوترن ، هر چند وقت یبار نیاز دارن reset  بشن تا اطلاعات ازار دهندشون پاک بشه ، بلکه اون ادمها بتونن بعد مدتها با یه کپسول بی خود نفس کشیدن ، خودشون نفس بکشن !

    ولی...

    تو کامپیوترم این اتفاق می افته که گاهی بعضی از فایل ها پاک نمیشن ، مدام ارور میدن، حالا تو هی سعی کن پاکشون کنی ...پاک نشدنی ان!

    تو ذهن ادمها هم همچین فایل هایی هست که من بهش میگم زخم های التیام نیافتنی

  • Comments [ ۵ ]
    • ~S :)
    • Thursday 10 Shahrivar 01
    • 13:47

    نامفهوم

    چشم هایم را باز کردم ، صدایی را شنیدم ، اما نامفهوم...

    چشم هایم باز بود ، چهره هایی را میدیدم ، اما نامفهوم...

    ناگهان صورتم خیس شد ، از چشمانم اشک می امد ، اما اشک هایی نامفهوم...

    دفترچه خاطرات کنار تخت را باز کردم ، خاطراتی از گذرگاه ذهنم گذشت ، اما خاطراتی نامفهوم...

  • Comments [ ۱ ]
    • ~S :)
    • Tuesday 1 Shahrivar 01
    • 12:21

    حوالی پاییز

    پاییز بهاریست که عاشق شده است.....

  • Comments [ ۲ ]
    • ~S :)
    • Thursday 23 Tir 01
    • 15:35
    چه کسی میداند که تو در پیله خود تنهایی...؟
    چه کسی میداند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی....
    پیله ات را بگشا!
    تو به اندازه پروانه شدن زیبایی...:)

    به نام اون بالاسری...
    به دنیای من خوش اومدید
    امیدوارم ارامشی رو که شاید دنبالش بگردید اینجا پیداش کنید :)
    Topics