از بچگی تنها تفریحم این بود که وقتی میرم خونه پدربزرگ و مادربزرگم.

برم رو پای اقاجونم بشینم،  برام قصه های هزار و یک شب تعریف کنه یا باهم بریم تو زیرزمین خونه بشینیم و اون گنجه خاک خورده کنج اتاق و بیاره  وسط، ترمه ابی رنگ رو از روش بر داره و جعبه شطرنج قدیمیشو باز کنه و باهم بازی کنیم.

من شطرنج و از اقاجونم یاد گرفتم.

این روزگار گذشت و من بزرگ شدم. انقدر بزرگ که گاهی اوقات دفترچه خاطرات کودکیمو ،  اون گنجه خاک خورده و  صاحب گنجه رو یادم میرفت