خیلی فکر کردم که من سال قبل دقیقا تو موقعیت این بچه ها بودم چه چیزی حال منو خوب میکرد و واقعا حس خوبی میداد وقتی میشنیدم

برای همین فکر کردم شاید یسری تجربه گفتن برای بچه های کنکوری هدیه خوبی باشه براشون امیدوارم دوست داشته باشن .

من پارسال مدرسمو عوض کردم بعد 5 سال تو یه مدرسه بودن ، رفتم مدرسه ابوریحان 

خب یه مدرسه به شدت سخت گیر که نمیزارن نفس بکشی حتی تحت هر شرایطی حق با معلمه و دانش اموز باید لال باشه 

حالا فکر کن من از چه مدرسه ای رفتم اونجا یه مدرسه ازاد و راحت که فقط امکانات زیادی داشت تقریبا هتل بود.

ولی تصمیمو گرفته بودم که سختیو تحمل کنم رفتم اونجا 

حالا جو اونجا چجوری بود

با هر کی درسش متوسط و ایناس خوبن هر کی درسش خوبه و رقیب محسوب میشه میخوان بزنن لهش کنن، و منم جز بچه هایی بودم که میخواستن بزنن منو له کنن  . و منم از اینکه حرص میخوردن ناراحت میشدم ولی ...بعد یه مدت بیخیالش شدم ، برای اولین بار تو زندگیم بیخیال حرفای مردم شدم و یاد گرفتم بزنم به طبل بی عاری 

هر روز ازمون و هزارتا چیز دیگه که واقعا تحملشون اون موقع سخت بود . شبا نمیتونستم بخوابم اوایل به شدت استرسی بودم از خواب میپریدم و تقریبا 4 ساعت میخوابیدم و بقیش صرف این میشد که درس بخونم.از یه جایی به بعد برام همه چی عادی شدش و الان که فارغ التحصیلم نمیتونم دو دقیقه بشینم و کاری نکنم چون عادت کردم به کار کردن و من اینو تو اون شرایط سخت یاد گرفتم 

پدرم کرونا گرفت و یه مدت نظم خونمون بهم خوردش و من هم کارای خونه رو میکردم هم درس میخوندم اونجا یادگرفتم زندگی همیشه گل و بلبل نیستش بعضی اوقات واقعا باهات بی رحم برخورد میکنه...

مدتی که تو مدرسه میرفتم حضوری  تقریبا بعضی موقع ها اذیت شدم چون من  بزرگ شده یه خانواده معتقدم و وسط جمعی رفتم که حتی به محرم و نامحرم اعتقادی نداشتن  و میترسیدم که منو نپذیرن در صورتی که باهام خیلی خوب برخورد کردن بعد از اینکه منو شناختن و من دوستای زیادی پیدا کردم و اونجا بود که فهمیدم سیاه و سفید میتونن کنار هم باشن و هیچ منافاتی نداره کنار هم بودن اینا

تا حالا همه معلم هام زن بودن و من اصلا عادت به معلمی که مرد باشه نداشتم و سالی که گذشت اولین تجربه من بودش ....واقعا میتونم بگم شگفت زده شدم که از وقتی که معلم هام زن بودن بیشتر بهم خوش گذشت و بیشتر یاد گرفتم فهمیدم که این بدبینیمو نسبت به خیلی مسائل بریزم دور و سعی کنم شاد باشم

با وجود تمام سختی های دوزادهم و سنگین بودنش من سرکلاس درس بیشتر از هر موقعی بهم خوش گذشت و لذت بردم و خندیدم و باعث خنده شدم ، من کسی بودم که متنفر بودم بخاطر سوتی هایی که میدم کسی بهم بخنده ولی برای اولین بار من لذت بردم از این اتفاق! و یه تجربه جدید بودش

من تو مدرسه قبلیم رتبه 2 اون مدرسه بودم و اومدم تو مدرسه ای که رتبه من از 2 به 9 تبدیل شد! و این حرفی که هی میزنن گهی پشت بر زین و گهی زین به پشت و تازه درک کردم.... خیلی اوایل ناراحت بودم و نمیتونستم قبول کنم اینو ! و بعد از یه ازمون و حرفی که استاد حسابانم بهم زد همه چی عوض شدش ...گفت نمره ای که تو میگیری نشون دهنده سوادت نیست پس انقدر زندگی و به خودت تلخ نکن ! بعد از اون اتفاق من پذیرفتم که اینم و از صفر شروع کردم و جز بچه های برترشون شدم که روی من حساب میکردن...واقعا یاد گرفتم بعضی اوقات هستش که تو از خودت بت میسازی و لازمه با یه پتک اونو بیاری پایین و دوباره بسازیش...

من وقتی تو یه چیزی موفق نمیشدم یهو 2 روز همه چیو ول میکردم و میرفتم ...این اتفاق دوباره برای من تو خطرناک ترین موقعیت یعنی اسفند افتاد و من یک هفته درس نخوندم! تقریبا فاتحه کنکورمو خوندم اونجا...ولی یه استادی داشتیم که من به شدت براش احترام قائلم ، استاد هندسه و گسستمون من فقط درس اونو میخوندم ...من همیشه بچه خیلی زیادی فعالی ام سرکلاس باید کتک بزنن منو تا بشینم یه جا ، یه روز خیلی ساکت بودم و کاری نکردم بنده خدا بهم پیام دادش که مشکلی برام پیش اومده و منم براش همه چیو تعریف کردم.  اونم با وجود اون همه مشغله ای که داشت و تقریبا هفته ای به طور میانگین 40 ساعت تکلیف مدارسشو چک میکرد به من گفت برنامه درسی روزانمو براش بفرستم و هرشب چک میکرد و بهم بازخورد میداد منم بعد 1 هفته به زندگی عادیم برگشتم به لطف ایشون! کمترین چیزی که من یاد گرفتم انسانیت به خرج دادن بود که ایشون به خرج داد و مهم ترین چیزی که یادگرفتم جا نزدن بودش ، یادگرفتم وقتی با مغز بیای زمین کسی دست کمک برات دراز نمیکنه ، کسی دلش برات نمیسوزه باید خودت به خودت کمک کنی ...تو اون دوره سخت هیچ کدوم از دوستام از حال من خبر نداشتن و منم با هیچکس دلم نمیخواست حرف بزنم ...حتی با خانوادم ازشون خجالت میکشیدم

من ادمی ام که کلا سرعت عملم بالاست تو همه چیز حتی چیز های روزمره مثل حرف زدن و غذا خوردن ...تو درسم این سرعت عمل باعث شده بود من یه ادم بی دقتی بشم و خیلی چیز هارو نبینم برای همین بین همه معروف بودم به کور بودن:) خب تقریبا هیچکس تا حالا انقدر به من نگفته بود که من کورم و من فکرشم نمیکردم یکی بتونه انقدر رک باشه ! در حالت عادی من با همه رک حرف میزنم حوصله پیچوندن ندارم ولی اتفاق عجیبی افتاد استاد عربیم بهم گفت تو واقعا کور ی دختر یه چشم پزشکی برو  اونم جلو 40 تا بچه :) و تقریبا اولین باری بود که من عصبانی نشدم و خندیدم و یاد گرفتم جنبه داشته باشم . همه چیز و انقدر سختش نکنم...

20 روز مونده به کنکور به دلایلی مجبور به اثاث کشی شدیم و من رفتم خونه مادربزرگم و همه هم اونجا بودن تو اون سر صدا پر استرس ترین دوران و با ارامش سعی کردم بگذرونم . این اثاث کشی دقیقا شب امتحان نهایی زبانم اتفاق افتاد و من اون امتحانی و که این بلا ها سرم اومده بود و عالی دادم! لذتی که اون لحظه داشت و با دنیا عوض نمیکنم چون فهمیدم وقتی تو شرایط سخت به یه چیزی میرسی لذتش خیلی بیشتر از وقتیه که تو راحتی تمام بهش میرسی...

همه اینارو گفتم نه برای اینکه از خودم صرفا گفته باشم برای این گفتم که یکم طرز تفکر بچه های کنکوری و باز کنم که این سال از شما ادم دیگه ای میسازه 

من با چشم های خودم دیدم که من به یه ادم دیگه تبدیل شدم ...به اصطلاح بزرگ شدم

اینکه سنگین ترین سال زندگیتون سال دوزادهمه یه واقعیته! و قابل انکار نیستش 

پس جای جنگ با این واقعیت بهتره سعی کنید بهتون خوش بگذره و از چالش هایی که براتون به وجود میاره لذت ببرید ...

سال دیگه همین موقع جای من میشینید و دفترچه خاطراتتون و ورق میزنید و میبینید اوووو چقدر عوض شدید ، چقدر طرز فکرتون عوض شده...

فقط امیدوارم این دفترچه خاطراتو با شادی ورق بزنید

نه با خشم از خودتون...

نه با ناراحتی و یه دنیا حسرت...

با دلی خوش ورقش بزنید ...

سختی ها بدست هیچکس برای شما شیرین نخواهد شد ، سختی ذاتش مشخصه! فقط خودتون میتونید با این سختیه یه کوچولو بازی کنید و شیرینش کنید برای خودتون و لذت ببرید!

به قول یکی ... کنکور جنگ شخصیت هاست نه باسواد ها!