مدت زیادیه که اینجا نیمدم ، پستی نذاشتم و تو دنیای بیرون غرق شدم... واقعا دلم برای اینجا خیلی تنگ شده ....

دنیای بیان جوریه که تورو از اون دنیا به دردنخور بیرون که لحظه ای رنگ ارامش رو به خودش نمیبینه دور میکنه ... میزاره خودت باشی!

اینجا میتونی با خیال راحت ماسک روی صورتتو برداری ، دیگه تظاهر نکنی به خوب بودن...

 

تو این مدت نسبت به گذشتم احساس میکنم خیلی فرق کردم ... یهو چیشد که افتادم وسط دنیای ادم بزرگ ها و دغدغه های اونارو درک کردن ؟ نمیدونم! فقط اینو با تمام وجود درک کردم که چقدر دنیاشون عجیب و غریب پر از سیاست های مختلف ، گاهی زشت ، گاهی پر از درد و رنج و ... 

 

یه جمله ای بود همه تو بچگی بهمون میگفتن ... "وقتی بزرگ بشی میفهمی همچین مالی نبود و دوست داری برگردی به زمانی که کوچیک بودی !" حالا میفهمم!

 

خب تو این مدتی که من نبودم کجا تشریف داشتم :

اخرین باری که مثل ادم اینجا پست گذاشتم برمیگرده به 12 بهمن فکر کنم از بقیش درگیر دانشگاه شدم و بدبختی هاش و اینجارو عملا فراموش میکردم بعضی اوقات !

روز اول دانشگاه واقعا استرسی تریننننننن روز زندگیم شاید بود ، هوا گرم بود و من خنگم بارونی چرممو پوشیده بودم داشتم آب پز میشدم :))))

اول رفتم دانشکده معماری اصلی از واحد اموزش پرسیدم که اتلیه 1 کجاست گفتش باید برم ساختمون رو به رو ...

ما رفتیم حالا ساختمون رو به رو دانشکده قدیمی معماری که والا کهنگی از در و دیوارش میبارید :))) اتلیه 1 و پیدا کردم و  با استرس رفتم تو یهو همهه ای که قبل از ورود من تو کلاس بود ساکت شد و همه به من نگاه میکردن و من داشتم آب میشدم :)))

رفتم ته کلاس نشستم و سرم کلا تو گوشیم بود بالا رو نگاه نمیکردم . ساعت 8 کلاس داشتیم و استاد تا ساعت 10 نیمد :/ بعد فهمیدیم استاد این درس قهر کرده نمیاد زنگ زدن یکی دیگه بجاش بیاد :///// (مگه مهدکودکه اقا) ( پ ن : ولی خدایی از این اتفاق خوشحالم و  اخر ترم فهمیدم چه استاد ماهی و برامون گذاشتن و خوب شد که عوض شدش) خلاصه ...

استاد شروع کرد به پرسیدن اسممون و شهری که ازش اومدیم و از اینجور چیزا و تازه من اون موقع فهمیدم چند تا بچه تو کلاس داریم XDDD (در این حد اجتماعیم میدونی:)))) ) 17 نفر بودیم 7 تا پسر 10 تا دختر 4 تا خوابگاهی دختر 1 خوابگاهی پسر بقیه تهرانی :)

اقا همون روز اول کرک و پرم ریخت با دیدن قیافه دختر های کلاس :)))) تنها کسی که هیچ ارایشی تو صورتش نداشت من بودم :/// همه موها رنگ و مش ، خط چشم خلیجی ، سایه ، رژ  و .... خلاصه سالن مد و فشنی بود برا خودش XDD

 

اخر کلاس یکی از دخترا (اخر های ترم بد باهاش لج بودم :))) ) اومد و شماره منو گرفت و منو تو گروه اد کرد و فهمیدم کل کلاس همو از چند ماه قبل میشناسن فقط من و یکی دیگه خبر نداشتیم از هیچی :/

خلاصه ... روز اول انقدرررررررررررررر سخت بود برام که چون به حالت عادی من لال ترین موجود دنیام :) اصلا نمیرم جلو با کسی حرف بزنم مگر کسی سراغم بیاد XDD یکم اذیت شدم هفته های اول سر این قضیه ...

هفته اول گذشت و هفته دوم فهمیدم نخیررررررر اینجا مدرسه که نی هیچی دانشگاه هم نی زایشگاهه نکبت ://// 

هر هفته پاره میشدم سر اینکه کارا رو برسونم 

(پ ن : معماری درسته امتحان پایانی نداره ولی هر هفته هفت جد و ابادت میاد جلو چشت :) از بس که کارا زیاده برای 1 هفته :/// )

از بین روز های هفته فقط سه شنبه و پنجشنبه و جمعه تعطیل بودم و بقیه روز ها حتی تا ساعت 8 شب تو دانشگاه بودم و سرویس میشدم :)

و بد قضیه اینجاست که وقتی یک عدد کمال گرا بره معماری اوضاع خیلییی فرق میکنه با یه ادم عادی (دهن خودشو اسفالت میکنه برای بهتر بودن :/ )

خلاصه ... اینکه چقدر چالش داشتم و چه دهنی ازم سرویس شدش خیلی زیاده نمیدونم بتونم همه رو بنویسم یا نه ...

از اخر های ماه بهمن کارمو به عنوان مشاور تحصیلی شروع کردم و 1 شاگرد بهم دادن و این تا دم کنکور تبدیل شدش به 7 تا شاگرد ...

اینکه سرکار برین واقعا باعث میشه شما  10 پله با اونی که بودین متفاوت بشین ، طرز فکرتون ، اهدافتون ، عادت هاتون و ... همه چیز عوض میشه ! 

وقتی دستت بره تو جیب خودت و کمتر فشار به خانوادت بیاری اتفاق خوبیه ولی باید سختی هاشو بپذیری و من سعی کردم بپذیرم! 

جلو بردن کار و دانشگاه باهم پر از سختی و بدبختی بود به خصوص اینکه خانواده جذابی هم داشته باشی که حتی یه روز خوشو به تو اضافه ببینن!

 

مثل همیشه داشتم تو اینستا میچرخیدم که دیدم آلو پست گذاشته و از خاطرات ترم 1 و 2 دانشگاهش ویدیو گذاشته و یادم خودم افتادم که نه کافه رفتم ، نه با بچه های دانشگاه زیاد صمیمی شدم نه جای خاصی رفتم هیچی ! فقط درس (البته این باعث شد این ترم معدلم الف بشه و تو دانشگاه که کسی معدل بالای 19 نمیگیره من بگیرم منکر این نمیشم ولی به هر حال به خاطر خانواده ، شرایط کاریم و درسیم هیچ کاری نتونستم بکنم :) )

 

داشتم به خلاصه ای از 2 سال سخت زندگیم نگاه میکردم خودم خندم گرفته بود ... مدرسم سال کنکور عوض شدش ، مردم تا ادابته بشم با اونجا ، بابام کرونا گرفت ، مامان و بابام 2 هفته رفتن کربلا و من موندم یه خواهر کوچیک و کلی درس ، چالش های کنکور بماند ، اثاث کشی در بدترین شرایط ممکن 1 هفته مونده به کنکور و استرسی که بخاطر یه ادم کلاهبردار کشیدم ، فشاری که به خانوادم میومد و نمیتونستم ناراحتیمو بروز بدم ، روز بعد از کنکور اثاث کشی به مدت 2 هقته بدون اینکه حتی بابام باشه ! تنهایی اون همه اثاث چیدم ، 2 هفته بعدش مریضی وحشتناک ، بعدش درگیر کار شدن و کار کردن تو یه مدرسه بدون حقوق ! و کار تو مرکز مشاوره ، دانشگاه ، تو عید قبل سال تحویل 4 تا بیمارستان به چشم دیدم و کل عید و مریض بودم چشام عفونت کرد و نمیتونستم کاری بکنم 10 بار رفتم زیر سرم و از حال رفتم ، بعدش پایان ترم و تحویل پروژه و ژوژمان ، دوباره قرداد جدید و کار بیشتر سال قبل ( تا اینجای راه 10 تا شاگرد ! + کلاس خصوصی که درس میدم ) ، و دوباره سر هیچی ! اثاث کسی مجدد ! و اخریشم که رابطه مزخرفم با خانوادم که همیشه من سکوت و اونا هر کار دوست دارن میکنن و تهشم من دختر به درد نخوری ام ... 

 

من همه این هارو طاقت اوردم ... ولی مطمئنم اون سهی که چند سال قبل همه میشناختنش مرده ، من دیگه نمیتونم پیداش کنم ! حتی دلیلی برای خنده نمیتونم پیدا کنم ...

فقط تمام تلاشمو میکنم که از اینجا برم و امیدوارم بهش برسم ... همه اینهارو هم میزارم به حساب اینکه باید یاد میگرفتم چطوری خودم  به تنهایی زندگیمو بگذرونم :) 

 

اره دیگه خلاصه که اینطوری شدش ، تو این دوره متن نوشتم کلی کار کردم بتونم اونارو اپلود میکنم :)