فصل شکوفه های گیلاس بود و عطر آنها در فضای رهگذر و دهکده کوچک پیچیده بود . نانوایی قدیمی در حال طبخ نان بود و عطر نان های تازه با عطر شکوفه های گیلاس شاید زیباترین تصویر آن دهکده کوچک را به تصویر میکشید.گلفروش مثل همیشه در حال رسیدگی به گلهای زیبایش بود و به زیبایی گلهایش میبالید ، کتابفروش در حال چیدن کتاب هایی بود که تازه از شهر امده بود .

 

دختری کوچک با گلدانی زیبا در دست در دهکده میچرخید و به مردم و مغازه ها نگاهی می انداخت ، کار دختر هر روز همین بود گلدان عزیزش را در بغل میگرفت و در دهکده چرخی میزد  و در اخر برای استراحت به جایی مخفی که خود ان را کشف کرده بود میرفت ، کمی آنجا مینشست و از زیبایی بینظیر آنجا لذت میبرد و دوباره راهی خانه میشد...

مردم دهکده دختر را دیوانه ای میپنداشتند که بعد از فوت مادرش به این حال و روز افتاده ، هر روز با گلدانی در دست در شهر میچرخد . بچه ها از او وحشت داشتند و با ا بازی نمیکردند و گاهی او را آزار میدادند...

یک روز دختر طبق عادت قبلی گلدانش را در اغوش گرفت و در دهکده چرخی زد و به پناهگاهش رفت ، در همین حین ناگاه صدایی شنید ...

+تو کی هستی؟

-من ... من

+تو؟

-من گم شدم

+چه شانس خوبی در این بهشت زیبا گمشدن ...

کودک گمشده نزدیک دخترک امد ...

-تو نمیتوانی ببینی درست است؟ یا من اشتباه میکنم؟

+ درست است من بیناییمو از دست دادم سالها قبل

-پس از کجا میدانی اینجا زیباست؟

+از صدای پرندگانش ، صدای اب خروشانش ، صدای زمزمه نسیم بی پایانش...

-سخت نیست؟

+عادت کردم ، هر روز از یک مسیر به اینجا می آیم تا گم نشوم

-پس دلیل اینکه هر روز از یک راه رد میشوی این است ، مردم شهر فکر میکنند...

(دخترک حرف کودک را قطع کرد)

+برای کسی مثل من که نمیتواند ببیند اما خوب میشنود از چیزهایی که مردم میگویند ، نگو ... میگویند دیوانه ام ، بعد از فوت مادرم اینگونه شدم ، بچه ها از من میترسند ... چه اهمیتی دارد این حرف ها وقتی که واقعیت ندارد؟

من هر روز در این دهکده کوچک میگردم چون مادرم این دهکده را دوست داشت ، به یاد او راه میروم...

من هر روز با این گلدان در دهکده میگردم چون اخرین یادگاری مادرم است به من و وقتی آن را در اغوش میگیرم حس میکنم با او در حال قدم زدن هستم...

من هر روز به اینجا می آیم چون با مادرم اینجا را پیدا کردیم ، تصویری که از اینجا در ذهنم دارم را مادرم برای من ساخته است...

من دختری هستم با چشمان سرخ که دیگران ترس از نزدیک شدن به من را دارند در صورتی که مادرم همیشه چشم های من را یاقوت های سرخ رنگی میدید که سراسر زیبایی ست...

مردم همیشه یک چیزی برای گفتن دارند پس تلاش من برای عوض کردن این واقعیت بیهوده است...

 

دختر با وجود نابینایی اش همه چیز را سراسر زیبایی میدید، شاید برای او اینگونه بهتر بود ...

بهتر بود که نداند گلدانش خیلی وقت است پوسیده و گلی در آن وجود ندارد...

بهتر بود که نداند جایی که با مادرش همیشه انجا می رفت چیزی جز سراب نیست...

بهتر بود نداند که کسی که با او سخن میگوید چیزی جز موجودی خیالی در ذهنش نیست...