نمیدونم چرا ادمای اطرافم عوض شدن ...نه ! عوضی شدن!

ولی یکی هست که من این عوض شدنشو دوست دارم ، باورم نمیشه بعضی اوقات این همون ادمه

وقتی میرفتیم بیرون خوشش نمیومد دستمو بگیره ، میگفت زشته من خوشم نمیاد از این کارا، اما نمیدونم جدیدا چیشده دیگه براش مهم نیست کجاییم دستمو میگیره اونم محکم ، یجوری که انگار قراره حسرت گرفتن این دستا به دلش بمونه

قبلا زیاد اهل بغل کردن و اینا نبودش خوشش نمیومد اما جدیدا وقتی حواسم نیستش یهو از پشت بغلم میکنه

قبلا حرف های احساسی زیاد نمیگفتش خجالت میکشید بگه ولی الان کاملا بی پروا حرفاشو میزنه ، بعضی وقتا فکر میکنم چقدر حرف رو دلش مونده بوده که به من نگفته

کار های عجیبی میکنه این روزها ...

یهو بغلم میکنه میگه میشه چند لحظه همینجوری بمونیم

موهای خیسم و خشک میکنه ، شونه میکنه ، سرمو میبوسه

کارش شده هر روز حتی یه شاخه هم شده برای من گل رز یا نرگس بگیره

من عاشق هوای بارونی ام و اون متنفر از این هوا ، هیچوقت پیاده روی زیر بارون نرفتیم ولی نمیدونم چیشده که انقدر هوای دلش بارونیه که تا ببینه بارون میاد دستمو میگیره و میگه بریم یکم قدم بزنیم؟ تو خیس بشی و من موهاتو خشک کنم ؟

من همیشه موهام بالای سرم بستس چون وقتی کار میکنم میره رو مخم ، تقریبا شبا فقط بازش میکنم ، اونم هیچوقت راجب موهای من نظری نداشت ولی جدیدا تا ببینه موهامو بستم کش موهامو میکشه از سرمو میگه موهای بازت قشنگ تره!

همیشه با خودم فکر میکردم چی میشد قانون های ریاضی تو دنیا عملی میشد

مثلا قدر مطلقی تو زندگی واقعی وجود داشت که ادم های منفی  اگه میرفتن توشو مثبت بیرون میومدن!

حیف نداریم همچین چیزی مگر...وقتی شرایط ادمها بشه نوشدارو بعد مرگ سهراب

دقیقا کارهای اونی که چند وقته عجیب شده همینه دیره خیلی دیره برای اینکارا ... فکر کنم دیگه درک کرده چند وقتی بیشتر مهمونش نیستم ...