فرض کن یه بیماری لاعلاج گرفتی و دکتر ها جوابت کردن و بهت گفتن فقط چند ماه زنده میمونی و تو تنها کسی هستی که اینو میدونه و بقیه اینو نمیدونن...

از مطب دکتر میای بیرون و :

اون لحظه ای که دکتر بهت گفت چند وقت بیشتر زنده نیستی چه حسی بهت دست داد؟

خودمو تو اون لحظه فقط با یه لبخند رو لب میتونم تصور بکنم انگار یه بار سنگین از رو دوشم اومده پایین و من خوشحالم از این اتفاق!

 ولی تو دلم هزار تا نگرانی داشتم از بابت کار هایی که کردم و اینده ای که رو به رو مه و جوابی که باید به اون بالاسری بابت کارهام بدم

الان که تو این شرایطی  کلماتی که برات معانی خاصی داشتن  ایا تغییری کردن؟  تعریفت از مرگ و زندگی..... خانواده و دوست.... ارزو....

مرگی که شاید هیچوقت نمیتونستم دقیق تصورش کنم از نفس کشیدن هم انگار بهم نزدیک تر بود... و شاید دیگه ترسی ازش نداشتم حس کردم اخر کار واقعا همینجاس و ته کاری که تو توی این دنیا داری با مرگت تمومه

پر معنی ترین کلمه شدش برام ....یه اغاز بی پایان

زندگی ... یه دوره کوتاه که میگذره و بعدش چیزی جلوته که خیلی طولانی تر از اون زندگیه

زندگی اونقدرا هم که من فکر میکردم ارزششو نداشت که برای تک تک ثانیه هاش شاید بعضی اوقات غصه بخورم ، حرص بخورم ، ناراحت باشم، لذت نبرم...تقریبا برام بی معنی شد

خانواده... چیز باارزشیه ، بهت حس اطمینان میده بعضی اوقات ، بعضی اوقاتم .... من تلاشمو کردم برای خانوادم...دلم برای تک تک ثانیه هاش شاید نه ولی برای خیلی از خاطراتم با خانوادم تنگ میشه...

(من اگه برم هیچکس شاید تنها نمیشه ولی طفلکی مادرم بعد من حتما افسرده میشه )نمیدونم چرا یهو این تیکه از یه اهنگی اومد تو ذهنم وقتی به خانوادم فکر کردم...

خواهرم تنها میشه ، فکر کنم دلش برا من تنگ بشه ..نمیدونم شایدم نه... شاید بدون خواهر غرغروش زندگیش قشنگتر بشه ، جای بیشتری براش باز بشه

مامان و بابام .... هیچوقت نفهمیدم تو دلشون چی میگذره ...

دوستام... نمیدونم برای من همیشه دوستی یه رابطه مقدس بوده که باید بهش احترام گذاشت و هنوزم همونه ولی قطعا تو رفاقت با بعضیا انقدر از خودم مایه نمیذاشتم ازش پشیمونم...

چیکار میکنی تو این فرصت باقی مونده؟

یه دل سیر میخندم ...بابت روز هایی که خنده رو به خودم حروم کردم...

یه دل سیر نفس میکشم بابت روزهایی که به خودم اجازه نفس کشیدن ندادم

بعضی حرف هایی رو که ادم های اطرافم منتظرش بودن که من بگمو میزنم ... دوست دارم ...دلم برات تنگ میشه...باشه چشم ... نمیتونم بدون تو ....ناراحتم ازت.... ببخشید.... اینایی که خیلی اوقات تو نگاهم و  رفتارم قایمش کردم و شاید میگم که دیگه نمونه رو دل کسی اینا

برای یه مدتم که شده میرم یه جایی که کسی دستش بهم نرسه و نفس میکشم بدون دغدغه

بدون ترس از غرق شدن میپرم تو اب ترس احمقانمو میزارم کنار

بدون ترس از شهربازی میرم و سعی میکنم کیف کنم از اون لحظم

میرم کربلا و میشینم رو به رو ایوان طلای اقا و یه دل سیر گریه میکنم نه برای خودم نه برای اینکه خستم نه برای اینکه ... فقط برای دردی که اون سال توی اون دشت کوفتی کشیدن گریه میکنم...برای درد اون دختر 3 ساله فقط گریه میکنم

از ادمای این دنیا فرار میکنم ...خستم ازشون...از حرص و طمعشون...

چه کارهایی بوده که میخواستی بکنی ولی حالا دیگه نمیتونی؟

لخبند رو لب اونایی که برام زحمت کشیدن بیارم با موفقیتم

میخواستم به این دنیا ثابت کنم واقعا هیچی شرط هیچی نیست!

میخواستم ثابت کنم معیار ادمها نباید به چرک کف دست باشه ! به نامردی و بزن و درویی باشه ! باید به معرفت و خلوص ادمها باشه! به بامرامیشون باشه

میخواستم انتقام چیزیو بگیرم که با نامردی ازم گرفته شد! ارامش...

میخواستم یه زندگی خودم برای خودم بسازم و دیگه نیازی به ادمای این دنیا نداشته باشم

چه پشیمونی هایی داری؟

برای بعضیا نباید مرام میذاشتم نه باید با معرفت میبودم باید باهاشون مثل خودشون رفتار میکردم اشتباه شد مرام گذاشتم

بعضی حرف هارو نباید میزدم شاید

بعضی دل هارو نباید میشکوندم چون عصبانی بودم

شاید نباید حال بعضیارو خودم میگرفتم شایدباید میسپردم به اون بالاسری ...فضولی بیجا کردم تو کار اون بالایی

باید بیشتر هوای آبجیمو میداشتم

حرف زدنم با بعضیا از اولش اشتباه بود میتونستم برگردم از زندگیم حذفشون میکردم

سال کنکورم با وجود سختیاش ... حس میکنم همه تلاشمو نکردم ...میتونستم جبرانش میکردم

چیزی هست که بخوای جبرانش کنی؟

نمیدونم چقدر میشه جبران کرد که بتونم بگم 

کسی هست که بخوای ببینیش؟

تنها کسی واقعا دلم میخواست لیاقت دیدنشو داشته باشم امام زمانمه...میخواستم پیشش گله کنم از زمین و زمان بلکه اروم بگیرم 

دلت برا چیا تنگ میشه؟

خاطراتم ... که نمیتونم با خودم ببرمشون....

چجوری میخوای به اطرافیانت بگی؟  اصن دوست داری بهشون بگی؟  یا دوست داری بی خبر بری؟

بی خبر رفتن قشنگ تر نیست؟ دیدن اینکه اطرافیانت بخاطر تو ناراحت باشن و رفتارشون با تو عوض بشه بخاطر شرایطت خیلی حس بدیه ... ترجیحم اینه که کسی ندونه :)

جایی هست که بخوای بری ؟ دوست داری تنها بری یا باکسی بری؟

یه جای ساکت و اروم تو یه جنگل که فاصله خیلی زیادی با دنیای ادم ها داره...

یا کنار دریا ساعت 3 و 4 صبح که کس زیادی نباشه...

کنار شیش گوشه اقا تنها گیر بیفتم و هیچکس نباشه اونجا کنار راس الحسین....

بالای یه کوه خیلی بلند که تو بتونی همه رو ببینی ولی کسی تو رو نبینه

از ادما دوری میکنی؟ یا بیخیال رفتار میکنی؟

کلا اهل قاطی شدن با ادمای زیادی نبودم الانشم فرقی تو حالم نداره بیخیالم

با واقعیت ها نمیشه جنگید فقط میشه قبولشون کرد... همیشه اینجوری فکر میکردم الانشم همینه

بیخیال این دنیا کجاش به من خیر رسیده که این چند وقتی که مونده برسه