این یه داستان کوتاهه بیشتر عقاید خودم توشه و ممکنه حتی احمقانه به نظر بیاد و لزومی بر درست بودنش نیست سبکش رواشناختی و عاشقانس نمیدونم توش موفق بودم یا گند زدم امیدوارم خوشتون بیاد ببخشید طولانیه :)
این یه داستان کوتاهه بیشتر عقاید خودم توشه و ممکنه حتی احمقانه به نظر بیاد و لزومی بر درست بودنش نیست سبکش رواشناختی و عاشقانس نمیدونم توش موفق بودم یا گند زدم امیدوارم خوشتون بیاد ببخشید طولانیه :)
نمیدونم چرا ادمای اطرافم عوض شدن ...نه ! عوضی شدن!
ولی یکی هست که من این عوض شدنشو دوست دارم ، باورم نمیشه بعضی اوقات این همون ادمه
الان بعد مدت هاست که باهاش چشم تو چشم میشم، چرا انقدر خسته به نظر میاد؟ اصلا برام مهم نیست ولی چطور انقدر سخت زندگی کرده که اینطوری شده؟ مگه چقدر بی ملاحظه زندگی کرده؟ مگه چیکار با خودش کرده؟
منو میبینه ... فقط با یه نگاه سنگین اولین حرفی رو که بعد این همه مدت میتونستیم به هم بگیم و رد و بدل میکنیم همین!
دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم اذیت میشم انگار هر چی غم و خستگی که دارم تو صورتش میبینم میریزه تو دلم ، چیکار کنم هم دلم میخواد باهاش حرف بزنم،هم دلم نمیخواد
سمتم میاد و من متعجب از اینکار
پدرم هر روز دیر میامد خونه. خسته از دو شیفت کار روزانه و من که خیلی دلم میخواست باهاش حرف بزنم،ترجیح میدادم چیزی نگم تا اون بتونه وقت بیشتری رو استراحت کنه تا اینکه بالاخره یک روز جمعه احساس کردم وقت مناسبیه که باهاش حرف بزنم...
و منی که به انتظار نشستم
و منی که چهار لباس این سال و رو بی تو دیدم
منی که متتظرت بودم، برای دیدن لباس جدید هر فصل
و منی که الان اخرین لباس این سال و رو دارم میبینم
من و اون دو تا رفیق قدیمی بودیم و از تفریحاتمون دادن مسابقه دو بود!...
ولی همیشه اون می برد .واقعا سریع می دویید ،ولی بازی با اون باعث شده بود با هر کس دیگه ای مسابقه بدم ببرم به جز اون!...