۷ مطلب با موضوع «short story» ثبت شده است

زندگی بی چون و چرا

این یه داستان کوتاهه بیشتر عقاید خودم توشه و ممکنه حتی احمقانه به نظر بیاد و لزومی بر درست بودنش نیست سبکش رواشناختی و عاشقانس نمیدونم توش موفق بودم یا گند زدم امیدوارم خوشتون بیاد ببخشید طولانیه :)

  • Comments [ ۲۰ ]
    • ~S :)
    • Monday 30 Aban 01
    • 15:35

    قدرمطلق

     

     

    نمیدونم چرا ادمای اطرافم عوض شدن ...نه ! عوضی شدن!

    ولی یکی هست که من این عوض شدنشو دوست دارم ، باورم نمیشه بعضی اوقات این همون ادمه

  • Comments [ ۰ ]
    • ~S :)
    • Saturday 22 Mordad 01
    • 22:47

    I Lost You

     

     

    الان بعد مدت هاست که باهاش چشم تو چشم میشم، چرا انقدر خسته به نظر میاد؟ اصلا برام مهم نیست ولی چطور انقدر سخت زندگی کرده که اینطوری شده؟ مگه چقدر بی ملاحظه زندگی کرده؟ مگه چیکار با خودش کرده؟

    منو میبینه ... فقط با یه نگاه سنگین اولین حرفی رو که بعد این همه مدت میتونستیم به هم بگیم و رد و بدل میکنیم همین!

    دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم اذیت میشم انگار هر چی غم و خستگی که دارم تو صورتش میبینم میریزه تو دلم ، چیکار کنم  هم دلم میخواد باهاش حرف بزنم،هم دلم نمیخواد

    سمتم میاد و من متعجب از اینکار

  • Comments [ ۰ ]
    • ~S :)
    • Friday 21 Mordad 01
    • 13:14

    دلتنگی به وقت بی وقتی

     

     

    پدرم هر روز دیر میامد خونه. خسته از دو شیفت کار روزانه و من که خیلی دلم میخواست باهاش حرف بزنم،ترجیح میدادم چیزی نگم تا اون بتونه وقت بیشتری رو استراحت کنه تا اینکه بالاخره یک روز جمعه احساس کردم وقت مناسبیه که باهاش حرف بزنم...

  • Comments [ ۱۱ ]
    • ~S :)
    • Tuesday 4 Mordad 01
    • 23:28

    به دنبال او

     

     

    و منی که به انتظار نشستم

    و منی که چهار لباس این سال و رو بی تو دیدم

    منی که متتظرت بودم،  برای دیدن لباس جدید هر فصل

    و منی که الان اخرین لباس این سال و رو دارم میبینم

  • Comments [ ۳ ]
    • ~S :)
    • Thursday 30 Tir 01
    • 23:52

    خودت باش

     

    رو به جلو پیش میرفتند

    با هم در یک راه

    قدم به قدم

    شانه به شانه

    کنار هم

  • Comments [ ۱ ]
    • ~S :)
    • Wednesday 29 Tir 01
    • 22:54

    غیر ممکن ترین چیز ممکن.....

     

     
     

     

    من و اون دو تا رفیق قدیمی بودیم و از تفریحاتمون دادن مسابقه دو بود!...

    ولی همیشه اون می برد .واقعا سریع می دویید ،ولی بازی با اون باعث شده بود با هر کس دیگه ای مسابقه بدم ببرم به جز اون!...

  • Comments [ ۷ ]
    • ~S :)
    • Saturday 25 Tir 01
    • 14:04
    چه کسی میداند که تو در پیله خود تنهایی...؟
    چه کسی میداند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی....
    پیله ات را بگشا!
    تو به اندازه پروانه شدن زیبایی...:)

    به نام اون بالاسری...
    به دنیای من خوش اومدید
    امیدوارم ارامشی رو که شاید دنبالش بگردید اینجا پیداش کنید :)
    Topics