فصل شکوفه های گیلاس بود و عطر آنها در فضای رهگذر و دهکده کوچک پیچیده بود . نانوایی قدیمی در حال طبخ نان بود و عطر نان های تازه با عطر شکوفه های گیلاس شاید زیباترین تصویر آن دهکده کوچک را به تصویر میکشید.گلفروش مثل همیشه در حال رسیدگی به گلهای زیبایش بود و به زیبایی گلهایش میبالید ، کتابفروش در حال چیدن کتاب هایی بود که تازه از شهر امده بود .
دختری کوچک با گلدانی زیبا در دست در دهکده میچرخید و به مردم و مغازه ها نگاهی می انداخت ، کار دختر هر روز همین بود گلدان عزیزش را در بغل میگرفت و در دهکده چرخی میزد و در اخر برای استراحت به جایی مخفی که خود ان را کشف کرده بود میرفت ، کمی آنجا مینشست و از زیبایی بینظیر آنجا لذت میبرد و دوباره راهی خانه میشد...