یه حس عجیبی دارم ، نمیفهمم چرا من شدم نقطه ضعفش... و نمیفهمم چطوری ترسشو کنار گذاشت و منو گرفت...

وقتی به هوش اومدم دیدم با اون چشای ابیش که از دریا ارامشش بیشتره داره بهم نگاه میکنه...صداشو ضعیف میشنوم، یهو انگار گوشم سوت میکشه ، دردش زیاده نمیتونم تحملش کنم....

-خوبی ؟

+من کجام؟

-بیمارستان

+چیشد؟

-نباید میپردی عقل مگه نداری

+گفتم چیشده؟

-باید بستری بشی

+فایده بستری شدنم چیه دقیقا؟ تهش میمیرم .... همین بیخودی زور نزن

-کی گفته میمیری ، چرا اینطوری میگی

+جز اینکه موهامو از دست بدم و دیگه نتونم خودمو تو آیینه ببینم چیزی نداره ، بعدش حالم بدتر و بدتر میشه و اخرشم میمیرم ، به همین راحتی..

-تو...

+اره تجربشو دارم... حالا که میبینم من خیلی چیزا از تو میدونم ولی تو چیزی از من نمیدونی ، من از بیمارستان خاطره خوبی ندارم ، اینارو هم یبار به چشم دیدم خیلی خنده داره که حالا خودم باید تجربش کنم...

-مادرت؟

+اوهوم... سرطان داشت ، تا لحظه اخر بالا سرش بودم بعد اون تقریبا کسی برام نموند ، پدرم ازدواج کرد و نامادری اومد بالا سرم ... با بچه از خودراضیش ، یه روز ...دیدم دیگه نمیتونم تحمل کنم یکی جای مادرم باشه و بچه اش جای منو بگیره ، فکر میکردم پدرم منو انتخاب میکنه ولی...

-زندگی جدیدشو ترجیح داد؟

+اوهوم ، من رفتم پرورشگاه از اونجا با اون خلی که دیدیش دوست شدم ، دوستای جون جونی ، اشتباهم این بود که فکر کردم رابطه ما چیزی بیشتر از دوستیه و اینجوری بود که باعث شدم به چیزی تبدیل بشیم که الان هستیم ... بعدشم که میدونی باهم فرار کردیم ...چون اذیت میشم بیشتر از این نمیگم حالا بعدا قول میدم بقیشو بگم بهت ناراحت نشو

صورتم از اشک خیس شده بود یا عرق ضعف نمیدونم ولی اون پاکش کرد و منو تو بغلش گرفت ...انگار یه پناهگاه امن گیر اوردم ...دلم نمیخواد از توش بیام بیرون...

-خیلی تا اینجا درد کشیدی ، برای همین قوی شدی :) از این به بعدم باید قوی بمونی نه بخاطر خودت چون من ازت میخوام ، برای اولین بار پریدم بخاطر تو...

ناگاه یه لبخندی که معلوم نی از کجا اومده نشست رو لب هام... پس حدسم درست بود.

+بریم از اینجا؟

-اگه تو اینجوری میخوای باشه

.

.

-بپر بالا

+باز که با موتور دزدی داری میگردی تو شهر :)

-چیکار کنم دیگه بخاطر یه دیوونه ایه که فکر کرده بال داره زرت و زرت میپره ! :)

+:/ بزنمش

-سفت بگیر نیفتی ، خواستی میتونی بغلم کنی :)

+اون لبخند احمقانتو تمومش میکنی یا خودم برات جمعش کنم ، خیلی نیس از خداامه بغلت کنم :/ پسره خودشیفته سایکو

-باشه حالا ، خدایا این چه استعدادی داره تو بد جلوه دادن من

+بزن بریم انقدر ور ور نکن

-شونمو گرفتی؟ بعد افتادی با مغز نگی چرا ها

+حرف نزن

یهو دستامو گرفت و گذاشت تو جیبش... باز قلب من شروع کرده به آلارم دادن... و باز هم اون لبخندش که بهترین تصویر دنیاس...

+نمیای بریم بالا؟

-برو تو سرده

+اوهه! نگران شدی !

-برو انقدر حرف نزن

+شبت بخیر چشم آبی

یه لبخندی رو لباش نشست

-شب توهم بخیر چشم درشت :))

+خودتو مسخره کن :/ پرووو

چشم درشت :) ... ای به خودت بیا منگل :/

.

.

صبح پاشدم و لباس پوشیدم که برم بیرون که دیدم اون دو تا دیوونه دارن باهم حرف میزنن :/ چشام اشتباه نمیبینه؟؟؟؟ این دو تا چی میگن به هم؟

*برا چی انقدر دور و برش میپلکی؟

-چرا میپرسی حسودیت شد؟

*جواب منو بده

-معلوم نیست چرا؟ با هم دوستیم یه قراری گذاشتیم داریم بهش عمل میکنیم ، حالا جواب منو بده

*این چرندیاتتو فکر کردی باور میکنم؟

-چی میخوای بشنوی؟

*برا چی نزدیکش شدی؟ برا چی ؟؟؟

-اول جواب سوال منو بده بعد منم جوابتو میدم! چرا خیلی وقت پیش ردش کردی؟

*دلت کتک میخواد؟ از کی تا حالا اون سفره دلشو پیش یه مشت غریبه بی سر و پا باز میکنه؟؟؟؟

-درست حرف بزن ، حسودیت شد نه؟ حقته ... اتفاقا دارم انگیزه پیدا میکنم بیتشر اذیتت کنم

*دورش نپلک ! دارم میگم بهت

-باش چون تو گفتی ، هنوزم نمیفهمم اگه دوسش نداشتی چرا باهاش فرار کردی و تا اینجا پیش اومدی!

*به تو چه!

-هنوزم دوسش داری تابلوعه ، وگرنه نباید حسودیت میشد...

*مطمئن باش تا حالاهزار بار میتونستم باهاش چیزی فرا تر از دوست باشم ولی نشدم ، پس حسودی نمیکنم ! این فقط نگرانی برادرانس!

-مگه داداششی؟ چه احمقانه!

*پس فکر میکنی من چه نسبتی باهاش دارم؟؟؟؟

-چی؟....