در ثانیه های اول که پا به این جهان عجیب و غریب گذاشتم و غریب تر از هر کسی در این جهان بودم.... 

شخصی مرا با آغوش گرمش آشنا کرد...

پاهایم توان ایستادن را نداشت ، شخصی توانش را با من به اشتراک گذاشت ...

زبان مردم این جهان پر رمز و راز را نمیدانستم ، او مرا با زبان آنها آشنا کرد...

گریه میکردم از صبح سحر تا شامگاه ، شخصی اشک هایم را پاک می‌کرد به پای درد و دل کودکانه ام می‌نشست و با دل و جان گوش می‌سپرد....

اولین آجر آشیانه زندگی ام را با دست های او چیدم ...

با او این آشیانه را به طبقه ۱۸ رساندم...

آشیانه ام از باد و بوران های اطرافم می‌ریخت و خراب میشد و او بی چون و چرا دوباره آجر هارا محکم تر از قبل می‌چید ....

همیشه برایم سوال بود که او در دنیایی که تمام قوانینش بر اساس یک اصل به نام بده و بستان پایه گذاری شده ، چرا بی هیچ مزدی ، بی هیچ توقعی دنیایش ، توجهش ، محبتش، جوانی اش ، توانش را به پای من میگذارد؟....

تمام این دنیای تیره و تار را به دنبال کسی شبیه او گشتم ... اما هیچوقت نتوانستم جواب سوال هایم را بیابم...

زندگی بدون مادر ؟

مگر زمانی هم بدون او تعریف خواهد شد؟ مگر او شرط لازم و کافی برای گذران زندگی من نیست؟

قابل تصور نیست روزی که مثل همیشه چای دم کنم ، میوه ها را شسته و در ظرفی بچینم ، از زمین و زمان گله کنم و او کنجی از این قاب خاطره نباشد !

مگر می‌شود از اتاقم بیرون بیایم و بی دلیل اسمش را صدا بزنم و کسی به من جوابی ندهد؟ پس من بی دلیل چه کسی را صدا بزنم؟

 چطور احساس امنیت کنم در دنیایی که

 ماهی هایش از کوسه ها وحشی ترند ...

بره های حوالی اش گرگ ها را میدرند ... سایه از ترس خویش هراسان در میان کوچه هاست ....

چطور روزی را تصور کنم که بیشترین کسی که با او تماس میگیرم دیگر جوابی به من ندهد؟ ....

مگر می‌شود بهم بگوید چیزی را برایش بیاورم و من نتوانم بگویم نیست با اینکه حتی نگاه نکردم ؟

زندگی من بدون تو تعریف نخواهد شد ...

ای که خاطره هایت در خاطرم ، خاطره انگیز ترین خاطره هاست...

 ❤️روزت مبارک ❤️