1399/3/1
خب بسم الله امتحان ریاضی
صدای استرس امیزی نوستالژی ،خانما بفرمایید نمازخونه ،مقنعه ام و دراوردم یه خودکارم تو دستم د برو که رفتیم.
جان من حواستو جمع کن همه رو بلدی فقط بی دقتی نکن جون هر کی که دوس داری باشههه؟
بعد از خوندن دعا ی قبل امتحان در پوشه سبز رنگ و باز کردم
سوالات
من دیروز دوباره اون حالت بهم دست داد و
این سوالات هموناییه که دیروز دیدم مطمئنم هموناستتتت....
با ترس و لرز امتحان و دادم از اتفاقاتی که داشت برام میفتاد گرفته تا حسی که داشتم به خاطر اینکه من قبلا سوالارو دیده بودم همه برام گنگ بود.
نه دیگه این زیادیه...زیاد دارم فکر میکنم...ای خدا حتی نمیشه بیخیال همچین چیزی شد...
برم با مامانم حرف بزنم؟نه بابا میگه این دختره خل و چله.با کی حرف بزنم
.
.
.
صبح روز 1399/3/24:
خب شکر امتحانا تموم شد وای خدا از استرس داریم میمیرم یه هفته بعد کارناممو میدن یعنیا مگه صحیح کردن چندتا ورق چقدر وقت میبره
تو فکر کارنامم بودم و معدل حساب کردن که یهو....
دیگه تعجب نمیکنم از اینجا سر دربیارم .خب بزار ببینم ،ساعت 6 بعدظهره ، چرا زل زدم به در؟چه خبره؟کسی قراره بیاد؟زنگ درو میزنن ...درو وا میکنم، بابامه ، خب چیش عجیبه؟معمولا به استقبال کسی نمیرم . باز چیشده ؟جعبه شیرینی؟اوووووو اون برگهه چیه دستش
چرا انقدر استرس دارم ، و برگه رو از دستش میقاپم.اااااا نکنه...این کارنامسسسسس
چند شدم، رتبه 4 اوووووووووووووووووووو....باورم نمیشه ... یعنی میشه تو واقعیتم همین شده باشم
با صدای رعد و برق از خواب میپرم
همه جا تاریکه
ساعت 6 بعدظهر
.
.
.
بعدظهر1399/4/1:
چرا بابام نمیاددددددد.هیچوقت تو هیچ جلسه ای تا اخر نشسته حالا این دفعه باید بشینه ای خدااا قربون شانسی برم که ندارم.بیا دیگه.6شددددددددددد
زنگ ایفون...
وای اومددددددددددددد
-میبینم که نفر اخر شدی !یعنی خنگی تو
+چی میگی اذیت نکن جون من بده کارناممو،اگه اخر شدم به چه مناسبت شیرینی گرفتی؟
-به مناسبت خنگیت
+ممنونم
کارنامه رو گرفتم
رتبه...
4
یا خدا ...
عین همون کارنامه ای که اونجا دیدم.
دارم اینده رو میبینم؟
نه بابا اگه اینده رو میدیدم که طرف باید عین من میبود .ولی با من خیلی فرق داره ولی چرا هم قیافش عینه منه ، هم اسمش.همه چیش عینه منه ولی اینا خاطرات من نیست....
من نمیفهمم یعنی یکیه که عین منه ولی بعضی از خاطراتش فرق داره با من؟نگاه هاش خیلی سنگینه رفتاراش اصلا شبیه من نیست.الان برا هرکی تعریف کنم بهم میخنده ، چیکار کنم.خدایا خودت کمکم کن
.
.
.
صبح روز 1399/4/18:
بعد 2 هفته دارم دوستام و میبینم ...یعنی خوشم میاد فرصت دلتنگی رو هم حتی نمیزارن
امروز قراره معلم های سال یازده رو ببینیم ...یا خدا اینایی که من دارم میبینم میخوان به ما درس بدن؟
خب از امروز فاتحه خودشونو بخونن.با ما صد در صد خل میشن ،اینایی که من میبینم عرضه ندارن حتی داد بزنن چی تو خودشون دیدن که میخوان معلم ما بشن
بعد 2 ساعت حرف زدن و گفتن اینکه سال یازدهم خیلی مهمه ما رو ول کردن بالاخره
^وای معلم فیزیکه رو دیدی؟دماغشو میگرفتی میمرد
*وای فقط معلم حسابان ،خود فسیله
^دخترم تو چرا ساکتی ؟!...بعیده تو ساکت باشیا خودت سر دسته این حرفایییییی
+حال و حوصله ندارم امروز شما ها جای منم بخندید
*تو خوبی؟
+اره خوبم ...فقط یکم ذهنم درگیره
^درگیر چی؟چیشده؟
+هیچی
پاشدم از پیششون .اخه چی میگفتم چیز قابل تعریفی نیست اتفاقاتی که داره برای من میفته دیشب بازم اون دختر و دیدم دختری که خود منه ولی من نمیتونم بفهممش ...بدترش اینه که تنهاست
علت تنهاییش ادمای اطرافشن....
دیشب داشت یه متنی مینوشت .دیشب داشت خاطراتشو مرور میکرد.من نمیفهمم اگه این ادم همون منه این خاطرات و چرا من ندارم.اگه اون ادمایی که تو خاطراتشن همون ادمایی ان که الان دور منن پس باید ازشون فاصله بگیرم .اگه این دختر اینده من باشه که هنوز نیمده.پس باید خداروشکر کنم که زودتر فهمیدم ادمای دوروبرم کی ان.ولی اخه به چی دلیلی من باید ارتباطاتمو با بعضی ادما قطع کنم؟به چه دلیلی.....