داریم وارد سال 1400 میشیم خیلی باحاله که وارد یه قرن جدید میشیم یعنی اینایی که متولد 1400 هستن به ما نمیگن دهه قبلی  به ما میگن قرن قبلی، حس عقب موندگی بهم دست داد یهو

یعنی مدرسه اندازه تمام عقده های معلم هاش از بچگی تا گور بهمون مشق داده اینا چه موجوداتی ان والا نمیتونم درک کنم.ادم تو عید میخواد حالشو ببره استراحت کنه با این وضع کلا باید سرمون تو کتاب باشه 

رفته بودم بالاپشت بودم که یهو 

من: ااااا سلام خوبی
اون دختر: خوشم میاد همه جا هستی
من: وا نکبت ، نمیدونستم برا اومدنم به بالاپشت بوم باید از تو اجازه بگیرم

اون دختر : خب حالا توعم چه زود بهش برمیخوره

من : میگم برا عید برنامت چیه؟ البته بجز درس 

اون دختر: جاست درس 

من : خدا شفا بده 

اون دختر : ببخشید کنکوری دیگه محسوب میشیما چقدر بیخیالی

من : خب حالا همین فردا که کنکور نداری یکم عشق و حال هیچیییییییی؟
اون دختر : نه میخوام عقب موندگی هامو جبران کنم زیاد وقت ندارم

من : مگه داریم  ... موفق باشی...

خیلی عجیبه که با یکی مثل خودم دارم حرف میزنم ولی اینقدر روحیاتمون با هم متفاوته

یعنی هیچکس نمیتونه حس منو درک کنه خداییش، ولی به همتی که داره واقعا قبطه میخورم ...

.

.

.

لحظه سال نو  ، یه لحظه عجیبیه ، یه حس وصف نشدنی ادم داره اون لحظه و کلی ارزو دوست داره سال جدید واقعا دیگه با مشکلات کمتری دست و پنجه نرم کنه ولی هیچوقت اینجوری نمیشه 

امسال لحظه سال تحویل ارزوی عجیبی از سرم گذشت یاد اون دختر دیوونه افتادم. دعا کردم که امسال ،سالی باشه براش که به هر چیزی که نرسیده برسه .واقعا از ته قلبم دلم خواست به همون ادم شاد قبلی برگرده

دلم میخواد راجب تعطیلاتش بنویسم نمیدونم این توان از کجا میاد ولی...

کل عید و تو خونه بود ، جایی نرفت فقط در حد ضرورت خونه خاطراتش ، خونه پدربزرگی که قدر یه دنیا دوستش داشت.همین...

تمام تعطیلات در حال درس خوندن بود صبح تا نصفه شب ، خیلی عجیبه واقعا

بهش حسودیم میشه

رابطه ای که با مادرش داره در حد یه خواهر صمیمیه  ، انگار همسنشه

رابطه ای که با خواهرش داره بامزس

رابطه ای که با پدربزرگش داره دلنشین و شیرینه

رابطه ای که با دایی هاش داره پر از شادی و خاطرس

رابطه ای که با مادربزرگش داره قشنگه 

همه طرفدارشن ، همه براش دعا میکنن.معلومه خیلی دوسش دارن و برای خانوادش عزیزه...

منم همین خاطرات و دارم ولی راستش به این قشنگی و نزدیکی نه! من وقتمو بیشتر با دوستام میگذرونم.زیاد به این چیزا نگاه نمیکنم ولی اون دختر انگار فقط همین ادمارو داره...

کم کم دارم میشناسمش...

یه ادمی که بخاطر شرایطی که اطرافیانش براش به وجود اوردن مجبور شد از همه چیز حتی خودش دست بکشه و فقط بخواد خودشو برای همیشه از دست ادمای اطرافش نجات بده

ولی این وسط از یه نفر دست نکشیده که این فکر کنم به تمام اون دست کشیدنا می ارزه...

به قول خودش اون بالاسری

رابطش با اون بالاسری عجیبه با نگاه به اسمون همه چیز براش درست میشه ، فقط با نگاه فکر کنم!  اون بالاسری خیلی دوسش داره 

"دست روزگار برمیگردد

و او برمیگرداندش 

و به من نشان میدهد 

نشان میدهد کسانی که روزگاری دستان مرا رها کردند چگونه به دنبال انها میگردند"

رابطش با خودش عجیبه 

میدونه اگه بعضی حرف هارو بشنوه حالش بد میشه ولی بازم پا پس نمیکشه و جوری وانمود میکنه که انگار اون حرفا یسری حرف عادی ان براش

میدونه با انجام بعضی کارا رسما خودشو نابود میکنه ولی اینکارو میکنه فقط برای اینکه حس میکنه اون لحظه این برای همه به صلاحه

خوشش میاد کلا به صلاح همه عمل کنه تا خودش ...نمیدونم چرا انقدری که به دیگران اهمیت میده به خودش اهمیت نمیده ...

اتفاقات اخیر:
کسب بالاترین نمره در اکثر درسها

کسب رتبه 1 در دروس اختصاصی

کسب رتبه 3 در دروس عمومی

و بعد از این همه تلاش بی وقفه

کسب رتبه 2 در پایان ترم با معدل 19/54

.

.

.

من : خسته نباشی  بالاخره تلاشات نتیجه داد .تو تونستی ، مهم ترین بخش این تونستن فکر کنم اینه که تو یکه و تنها فقط با یاری اون بالاسری تونستی.

بالاخره جلو آیینه نشستم.بعد از این همه مدت، دفتر خاطراتی که خاک گرفته بود و باز کردم، عکس های داخل اون ، نقاشی های داخل اون ، چیزایی که بابت دیدن هر باره اونها درد میکشیدم و نگاه کردم...یک آن دلم تنگ شد برای خودم ، برای شادی هام ، برای بیخیالی هام، برای بچگی هام، برای دیوونه بازی هام....

دوباره به آیینه نگاه کردم، خاک روی اونو گرفتم . موهای کوتاهم چقدر بلند شده بود.چقدر صورت تپلم لاغر شده بود.چقدر تغییر کرده بودم.اون دختر غر غر و نازک نارنجی ما  داستان عجیب و غریبشو برای خودش روبه ایینه تعریف میکنه....از کی شد که اون دختر با من یکی شد؟!

از وقتی که دختر خودشو باور کرد...

از وقتی که پذیرفت...

از وقتی که دختر با خودش آشتی کرد...

روبه روی آیینه رویا ها و خیال بافی هاش نشست و پذیرفت که انها خیالی بیش نبودن...و او در عالم توهم و خیال زندگی نمیکنه...اون در دنیایی واقعی با تمام بدی ها خوبی هاش داره زندگی میکنه، باید یادبگیره که بسازه.باید یادبگیره که هرکس که ارزش  با اون بودنو نداره باید بره

اون دختر منم...

دختری که با سختی دنیای کوچیکش بزرگ شد  و قد کشید....

و یک چیز و هیچوقت فراموش نکرد...

 

وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ

و سرنوشت همه کارها به دست خداست....

 

....THE END