از زمین و زمان شاکی ام ، از خودم ، از انعکاسم توی آیینه ، از این تقدیر عجیب و غریب ، از اینکه نمیفهمم حکمت این همه عذاب من کجاست
از اینکه رفتم و تو روضت نشستم و برای اولین بار با دلشکسته فقط به عاشقانت که بر سر و سینه میکوبند نگاه کردم...
هر کدوم یه حاجتی داشتن و من برای اولین بار از عمق وجودم اسمتو فریاد زدم و گفتم هیچ حاجتی دیگه ندارم که ازت بخوام ...
میدونی از همه بیشتر از چی شاکی ام؟
از خودم :) از اینکه حس میکنم ازت دورم ....خیلی دور ، به حدی دور که وقتی حرف زده میشه ازت جای اینکه بدون پرسیدن بگم سمعا و طاعتا ...سکوت میکنم ، با خودم میگم منو نخواست ،اگه خواسته بود اینطوری نمیشد...
من هر سال چشم به راه زائر های اربعینی نمیشدم ...یبارم به من اذن ورود به سرزمنشو میداد ؛ ولی خب حسینم منو تو دم و دستگاهش نمیخواد...بنده ناشکر ، ناخلف و هیچکس نمیخواد...
ولی حسین جان امیدوارم صدامو بشنوی ... من هنوزم از عمق وجودم که هر روز بیشتر و بیشتر میشه اسمتو فریاد میزنم ، فریادی بی صدا....