بعد بهش میگم الان برای گچ های خونتون من چیکار میتونن بکنم گل من؟ 😂😶 من از طرف گچ و سیمان مهندس ساختمان و پیمانکار ساختمان معذرت میخوام از شما که سقف خونتونو با تف درست کردن 😂😂😂
والا بخدا مردم خل شدن 😂
بعد حالا دوباره غروب من داشتم تغییر دکوراسیون میدادم اتاقمو بابای دختره که صبح اومده بود اومده میگه (یه پیرمرد اسکلیه ) وای شما یا دارین اثاث جابه جا میکنین ، یا جارو میکشین ، یا یه چیزی رو میکوبین زمین 😶 یکم مراعات کنین :/
گفتم حاج آقا یه روز در ماه ما تمیز کاری اساسی داریم که یکم سر و صدا داره بله ولی هر روز خدا که از این کارا نمیکنیم شما هم جو میدی
بعدشم مگه ما خلیم یه چیزی و بکوبیم زمین :/
اصن ملت ما هم عقلشون پاره سنگ برداشته یه مشت منگل
فکر کن طرف نمیره برا ساختمون نظافتچی بگیره خودش ۸ طبقه رو تمیز میکنه حیاطم میشوره "/ آیا این بشر اسکل نیست؟
چند روز پیشا که عالی بود داشت برف و برگ های رو زمین و با شلنگ تمیز میکرد "/ یکی نی بگه آخه منگل السلطنه پارو و جارو و برا چی گذاشتن که تو با شلنگ آب داری خود زنی میکنی 😂
خلاصه که همسایه های فانی داریم گفتم اینو بگم دل چند نفر دیگه هم بلکه شاد بشه از این منگل آبادیا 😂
طبق عادت همیشگی که با هوای بارانی، هوای قدم زنی در سرش میپیچید، به خیابان زد و از دیدن برگ های خزان زده و سرمای جان سوز، هوای دلش تغییر کرد...
با خود فکر میکرد که اگر میتوانست، چه میکرد؟
سوالی که بوی ناتوان بودن ، رویا و خیال پردازی میداد...
اما او همیشه در دنیای حقیقی زندگی کرده. سالهاست که به سراغ دنیای سراسر رنگ کودکیاش نرفته و خیالپردازی نکرده است ... زندگی به او یاد داده است که چیزی را که برایش ممکن نیست تصور نکند ...
کمی با خود فکر کرد که چطور میتواند مشکل این سوال را حل کند... بله ! زمانی که رویا تبدیل به هدف شود ؛ مانند زمانیست که یک برنامه از حالت کد نویسی به نمایش در میآید... واقعی و قابل درک میشود !
اگر بتوانم چه خواهم کرد؟
برای توانستن به چه ابزاری نیاز دارم؟
هوش؟ فکر نمیکنم. برای توانستن، نه شرط لازم است نه کافی.
پول؟ شاید جهان اطرافش حول این معجزه بشر بچرخد، ولی برای توانستن نیازی به این مورد ندارد.
تلاش؟ بله، شرط لازم و کافی برای اوست.
باور؟ همیشه باور های قلبی اش همانند موجی بوده که او را به طرف آنچه که باید حرکت میدهد...
صاحب آن سقف نیلگون؟ اگر یاری اش نباشد که در صفحه شطرنج روزگار جای خانه های سیاه و سفیدش را ، سیاهی مطلق میگیرد...
من میخواهم معماری باشم که نه تنها جهانش، بلکه دل های آدم های این جهان را آن طور که باید میسازد... عجیب اما زیبا فکر میکند... برای تغییر چیزی، شرط لازم و کافی متفاوت بودن است نه عادی بودن !
دیدی به وقتا به نبود ادم ها یا بعضی چیزا فکر میکنی نمیتونی حتی تصور بکنی زندگی بدون اونها چطور میشه ؟ سعی کن زندگی بدون چیز هایی که برات باارزشن و تصور کنی و بگی بدون اونها زندگی شبیه چیه دقیقا؟
1)زندگی بدون موسیقی
2)زندگی بدون هندزفری یا هدفون
3)زندگی بدون بارون (اگه هوای افتابی یا برفی و بیشتر دوست دارید میتونین اون و به جاش بگید )
4)زندگی بدون دوست (از نوع صمیمی نه رهگذری )
5)زندگی بدون نوشتن ( هنر های دیگه هم میتونه باشه مثل ساز زدن ، نقاشی کردن و ....)
6) زندگی بدون گریه ، بدون خنده ، بدون نفرت ، بدون عشق ، بدون انتقام ، بدون حسادت (سعی کردم هر چی حسی هستش که باهاش سر و کار داریم و بگم برا همشون بگید نه یدونش )
7)زندگی بدون خودتون ( خود واقعیت :) )
8)زندگی بدون آیینه
9) زندگی بدون مادر و خواهر و برادر و پدر ( لطفا اجماعا نگید :/ )
دختر کوچولو باز مثل همیشه زانوهاشو به جای عروسک نداشته اش ، به جای غم خوار نداشته اش به بغل گرفت و ارام شروع به گریه کرد ...
گریه ای بی صدا ... باز مثل همیشه از خود پرسید : چرا زنده ای؟
هر چند وقت یکبار که دل دخترک میشکست این سوال را از خود میپرسید...
دخترک در سر کوچکش هزار و یک سوال بی جواب داشت که کسی نبود به انها جوابی دهد چون این مسائل شاید از مسائل لاینحل جهان بی جواب تر اند...
دخترک باز به گوشه اتاقش پناه برد و از خود آن هزار سوال بی جواب را پرسید و سعی کرد برای انها جوابی پیدا کند و خودش را برای مدتی کوتاه گول بزند... تا دردش کمتر شود...
" چرا همیشه من مقصر همه چیز هستم ؟
چرا همیشه همه سرم برای درد ها و خستگی های خودشان فریاد میکشند؟
چرا من مسئول همه چیز هستم در حالی که یک هیچ به تمام معنام؟
چرا همیشه باید درک کنم ؟
چرا حق ندارم ناراحت شوم ؟
چرا ناراحتی های من برای دیگران ذره ای ارزش ندارد ؟
چرا این همه چرا تمام نمیشود؟ "
و هزار و یک چرا شبیه به اینها ...
دخترک اشک های روی صورتش را پاک کرد . مثل همیشه جلوی آیینه دروغ گو ایستاد و لبخندی احمقانه به آن تحویل داد ...
پنجره اتاقش را که دیگر مثل سابق دلش را جلا نمیداد گشود ...
"حتی هوای پاییزی هم مرا در اغوش نمیکشد به صورتم سیلی میزند... چه احمقانه "
و باز به خوابی عمیق فرو رفت تا روزی شاید خسته کننده تر از روز قبلش برایش رقم بخورد ...
نوشته ای روی دیوار اتاقش توصیف حال و احوالش بود ...