دلم از زمین و زمان گرفته
بگذارید هواری بزنم
دلم از خودم گرفته
بگذارید هواری بزنم
خسته ام از این زمانه
بگذارید هواری بزنم....
دلم از زمین و زمان گرفته
بگذارید هواری بزنم
دلم از خودم گرفته
بگذارید هواری بزنم
خسته ام از این زمانه
بگذارید هواری بزنم....
طبق عادت همیشگی که با هوای بارانی، هوای قدم زنی در سرش میپیچید، به خیابان زد و از دیدن برگ های خزان زده و سرمای جان سوز، هوای دلش تغییر کرد...
با خود فکر میکرد که اگر میتوانست، چه میکرد؟
سوالی که بوی ناتوان بودن ، رویا و خیال پردازی میداد...
اما او همیشه در دنیای حقیقی زندگی کرده. سالهاست که به سراغ دنیای سراسر رنگ کودکیاش نرفته و خیالپردازی نکرده است ... زندگی به او یاد داده است که چیزی را که برایش ممکن نیست تصور نکند ...
کمی با خود فکر کرد که چطور میتواند مشکل این سوال را حل کند... بله ! زمانی که رویا تبدیل به هدف شود ؛ مانند زمانیست که یک برنامه از حالت کد نویسی به نمایش در میآید... واقعی و قابل درک میشود !
اگر بتوانم چه خواهم کرد؟
برای توانستن به چه ابزاری نیاز دارم؟
هوش؟ فکر نمیکنم. برای توانستن، نه شرط لازم است نه کافی.
پول؟ شاید جهان اطرافش حول این معجزه بشر بچرخد، ولی برای توانستن نیازی به این مورد ندارد.
تلاش؟ بله، شرط لازم و کافی برای اوست.
باور؟ همیشه باور های قلبی اش همانند موجی بوده که او را به طرف آنچه که باید حرکت میدهد...
صاحب آن سقف نیلگون؟ اگر یاری اش نباشد که در صفحه شطرنج روزگار جای خانه های سیاه و سفیدش را ، سیاهی مطلق میگیرد...
من میخواهم معماری باشم که نه تنها جهانش، بلکه دل های آدم های این جهان را آن طور که باید میسازد... عجیب اما زیبا فکر میکند... برای تغییر چیزی، شرط لازم و کافی متفاوت بودن است نه عادی بودن !
----------------------------------------------------------------------------------
پ ن : بچه ها این یه مسابقه متن نویسی که دانشگاه گذاشته باید یه داستان کوتاه مینوشتیم با موضوع اگر میتوانستم چه میکردم
میشه بخونین اینو و هر چقدررررررررررررررر که میشه ایراد بگیرین و نظرتونو بگید :)
دیدی به وقتا به نبود ادم ها یا بعضی چیزا فکر میکنی نمیتونی حتی تصور بکنی زندگی بدون اونها چطور میشه ؟ سعی کن زندگی بدون چیز هایی که برات باارزشن و تصور کنی و بگی بدون اونها زندگی شبیه چیه دقیقا؟
1)زندگی بدون موسیقی
2)زندگی بدون هندزفری یا هدفون
3)زندگی بدون بارون (اگه هوای افتابی یا برفی و بیشتر دوست دارید میتونین اون و به جاش بگید )
4)زندگی بدون دوست (از نوع صمیمی نه رهگذری )
5)زندگی بدون نوشتن ( هنر های دیگه هم میتونه باشه مثل ساز زدن ، نقاشی کردن و ....)
6) زندگی بدون گریه ، بدون خنده ، بدون نفرت ، بدون عشق ، بدون انتقام ، بدون حسادت (سعی کردم هر چی حسی هستش که باهاش سر و کار داریم و بگم برا همشون بگید نه یدونش )
7)زندگی بدون خودتون ( خود واقعیت :) )
8)زندگی بدون آیینه
9) زندگی بدون مادر و خواهر و برادر و پدر ( لطفا اجماعا نگید :/ )
10)زندگی بدون مردن
-----------------------------------------------------------------------------------------
دوستانی که شرکت میکنن لینک وب یادشون نره :)
دختر کوچولو باز مثل همیشه زانوهاشو به جای عروسک نداشته اش ، به جای غم خوار نداشته اش به بغل گرفت و ارام شروع به گریه کرد ...
گریه ای بی صدا ... باز مثل همیشه از خود پرسید : چرا زنده ای؟
هر چند وقت یکبار که دل دخترک میشکست این سوال را از خود میپرسید...
دخترک در سر کوچکش هزار و یک سوال بی جواب داشت که کسی نبود به انها جوابی دهد چون این مسائل شاید از مسائل لاینحل جهان بی جواب تر اند...
دخترک باز به گوشه اتاقش پناه برد و از خود آن هزار سوال بی جواب را پرسید و سعی کرد برای انها جوابی پیدا کند و خودش را برای مدتی کوتاه گول بزند... تا دردش کمتر شود...
" چرا همیشه من مقصر همه چیز هستم ؟
چرا همیشه همه سرم برای درد ها و خستگی های خودشان فریاد میکشند؟
چرا من مسئول همه چیز هستم در حالی که یک هیچ به تمام معنام؟
چرا همیشه باید درک کنم ؟
چرا حق ندارم ناراحت شوم ؟
چرا ناراحتی های من برای دیگران ذره ای ارزش ندارد ؟
چرا این همه چرا تمام نمیشود؟ "
و هزار و یک چرا شبیه به اینها ...
دخترک اشک های روی صورتش را پاک کرد . مثل همیشه جلوی آیینه دروغ گو ایستاد و لبخندی احمقانه به آن تحویل داد ...
پنجره اتاقش را که دیگر مثل سابق دلش را جلا نمیداد گشود ...
"حتی هوای پاییزی هم مرا در اغوش نمیکشد به صورتم سیلی میزند... چه احمقانه "
و باز به خوابی عمیق فرو رفت تا روزی شاید خسته کننده تر از روز قبلش برایش رقم بخورد ...
نوشته ای روی دیوار اتاقش توصیف حال و احوالش بود ...
"گول دنیا را مخور
ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترند...
بره های این حوالی گرگ ها را می درند ....
سایه از ترس خویش هراسان در میان کوچه هاست ..."