خیلی وقت بود به اضاقه کردن این بخش به وبم فکر میکردم ، تصمیم گرفتم بزارمش ، شاید یه اهنگی و دوست داشتن از پلی لیست من ...
سعی میکنم هر روز پلی لیست و اپدیت کنم ، واقعا تعداد اهنگام خیلی زیاده ( ترجیحم اینه که انگلیسی و روسی و کره ای و ترکی بزارم از پلی لیستم ایرانی و حذف کردم نمیزارمش )
به وقت دلتنگی ...
به وقتی که نه دلت برای گذشته ات تنگ میشود نه دلت آینده ای را میخواهد ...
به وقتی که دلت میخواهد از زندگی ات لذت ببری اما نمیشود ! اما نمیگذارند ...
به وقتی که تردید داری در مورد همه چیز و همه کس ...
به وقت ناامیدی از خودت ، از اطرافیانت ، از روابطتت ...
به وقتی که میگردی در پی نوری ، روشنایی ، امیدی ، سایه ای ....
به وقتی که دلت فریادی بی صدا میخواهد ...
به وقتی که دلت گریه ای میخواهد بی انکه صورتت از اشک خیس شود ...
به وقتی که دلت خنده ای را میخواهد که تصویری بی تکرار به تو نشان دهد ....
به وقتی که آرزو میکنی دستانش را ... صدای طنین اندازش را ... مهربانی نگاهش را ... سایه افتاده روی دیوارش را ...
شروع : ۱۸ دی ماه ۱۴۰۱ ، ۸ ژانویه ۲۰۲۳ ، ساعت ۲۲:۵۵
پایان : ...؟
دلم از زمین و زمان گرفته
بگذارید هواری بزنم
دلم از خودم گرفته
بگذارید هواری بزنم
خسته ام از این زمانه
بگذارید هواری بزنم....
طبق عادت همیشگی که با هوای بارانی، هوای قدم زنی در سرش میپیچید، به خیابان زد و از دیدن برگ های خزان زده و سرمای جان سوز، هوای دلش تغییر کرد...
با خود فکر میکرد که اگر میتوانست، چه میکرد؟
سوالی که بوی ناتوان بودن ، رویا و خیال پردازی میداد...
اما او همیشه در دنیای حقیقی زندگی کرده. سالهاست که به سراغ دنیای سراسر رنگ کودکیاش نرفته و خیالپردازی نکرده است ... زندگی به او یاد داده است که چیزی را که برایش ممکن نیست تصور نکند ...
کمی با خود فکر کرد که چطور میتواند مشکل این سوال را حل کند... بله ! زمانی که رویا تبدیل به هدف شود ؛ مانند زمانیست که یک برنامه از حالت کد نویسی به نمایش در میآید... واقعی و قابل درک میشود !
اگر بتوانم چه خواهم کرد؟
برای توانستن به چه ابزاری نیاز دارم؟
هوش؟ فکر نمیکنم. برای توانستن، نه شرط لازم است نه کافی.
پول؟ شاید جهان اطرافش حول این معجزه بشر بچرخد، ولی برای توانستن نیازی به این مورد ندارد.
تلاش؟ بله، شرط لازم و کافی برای اوست.
باور؟ همیشه باور های قلبی اش همانند موجی بوده که او را به طرف آنچه که باید حرکت میدهد...
صاحب آن سقف نیلگون؟ اگر یاری اش نباشد که در صفحه شطرنج روزگار جای خانه های سیاه و سفیدش را ، سیاهی مطلق میگیرد...
من میخواهم معماری باشم که نه تنها جهانش، بلکه دل های آدم های این جهان را آن طور که باید میسازد... عجیب اما زیبا فکر میکند... برای تغییر چیزی، شرط لازم و کافی متفاوت بودن است نه عادی بودن !
----------------------------------------------------------------------------------
پ ن : بچه ها این یه مسابقه متن نویسی که دانشگاه گذاشته باید یه داستان کوتاه مینوشتیم با موضوع اگر میتوانستم چه میکردم
میشه بخونین اینو و هر چقدررررررررررررررر که میشه ایراد بگیرین و نظرتونو بگید :)
دیدی به وقتا به نبود ادم ها یا بعضی چیزا فکر میکنی نمیتونی حتی تصور بکنی زندگی بدون اونها چطور میشه ؟ سعی کن زندگی بدون چیز هایی که برات باارزشن و تصور کنی و بگی بدون اونها زندگی شبیه چیه دقیقا؟
1)زندگی بدون موسیقی
2)زندگی بدون هندزفری یا هدفون
3)زندگی بدون بارون (اگه هوای افتابی یا برفی و بیشتر دوست دارید میتونین اون و به جاش بگید )
4)زندگی بدون دوست (از نوع صمیمی نه رهگذری )
5)زندگی بدون نوشتن ( هنر های دیگه هم میتونه باشه مثل ساز زدن ، نقاشی کردن و ....)
6) زندگی بدون گریه ، بدون خنده ، بدون نفرت ، بدون عشق ، بدون انتقام ، بدون حسادت (سعی کردم هر چی حسی هستش که باهاش سر و کار داریم و بگم برا همشون بگید نه یدونش )
7)زندگی بدون خودتون ( خود واقعیت :) )
8)زندگی بدون آیینه
9) زندگی بدون مادر و خواهر و برادر و پدر ( لطفا اجماعا نگید :/ )
10)زندگی بدون مردن
-----------------------------------------------------------------------------------------
دوستانی که شرکت میکنن لینک وب یادشون نره :)
دختر کوچولو باز مثل همیشه زانوهاشو به جای عروسک نداشته اش ، به جای غم خوار نداشته اش به بغل گرفت و ارام شروع به گریه کرد ...
گریه ای بی صدا ... باز مثل همیشه از خود پرسید : چرا زنده ای؟
هر چند وقت یکبار که دل دخترک میشکست این سوال را از خود میپرسید...
دخترک در سر کوچکش هزار و یک سوال بی جواب داشت که کسی نبود به انها جوابی دهد چون این مسائل شاید از مسائل لاینحل جهان بی جواب تر اند...
دخترک باز به گوشه اتاقش پناه برد و از خود آن هزار سوال بی جواب را پرسید و سعی کرد برای انها جوابی پیدا کند و خودش را برای مدتی کوتاه گول بزند... تا دردش کمتر شود...
" چرا همیشه من مقصر همه چیز هستم ؟
چرا همیشه همه سرم برای درد ها و خستگی های خودشان فریاد میکشند؟
چرا من مسئول همه چیز هستم در حالی که یک هیچ به تمام معنام؟
چرا همیشه باید درک کنم ؟
چرا حق ندارم ناراحت شوم ؟
چرا ناراحتی های من برای دیگران ذره ای ارزش ندارد ؟
چرا این همه چرا تمام نمیشود؟ "
و هزار و یک چرا شبیه به اینها ...
دخترک اشک های روی صورتش را پاک کرد . مثل همیشه جلوی آیینه دروغ گو ایستاد و لبخندی احمقانه به آن تحویل داد ...
پنجره اتاقش را که دیگر مثل سابق دلش را جلا نمیداد گشود ...
"حتی هوای پاییزی هم مرا در اغوش نمیکشد به صورتم سیلی میزند... چه احمقانه "
و باز به خوابی عمیق فرو رفت تا روزی شاید خسته کننده تر از روز قبلش برایش رقم بخورد ...
نوشته ای روی دیوار اتاقش توصیف حال و احوالش بود ...
"گول دنیا را مخور
ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترند...
بره های این حوالی گرگ ها را می درند ....
سایه از ترس خویش هراسان در میان کوچه هاست ..."
تهی تو جهان ریاضی یعنی هیچی ! اینکه چرا اصن باید وجود داشته باشه رو نمیدونم ... فقط چند تا قانون ازش میدونم :
1)متممش میشه همه چی و متمم همه چی میشه هیچی!
2)تو عمل اجتماع شبیه بود و نبودش توفیری به حال کسی نداره عضو خنثی محسوب میشه !
3)و بالاخره از این همه هیچی بودن یه روزی خسته میشه و خودشو تو عمل اشتراک خوب نشون میده ! در اشتراک با هر چیزی جواب نهایی و میکنه هیچی ...
حالا بریم سراغ ادمهایی با خنده تهی...
اینا همون هایی ان که وقتی تو جمعی هستن بود و نبودشون به حال کسی فرقی نداره ، کسی بهشون نمیگه ااا تو هم هستی؟؟؟
اینا همون هایی اند که یه زمانی رو سر کسایی که هیچی بودن مثل یه علامت متمم اومدن و کردنشون همه چی و حالا این هیچ چیز نماهایی که به همه چیز تبدیل شدن برای جبران لطف اون ادمها رفتن رو سرشون و کردنشون هیچی !
تنها جواب این ادمها خنده ایست از نوع حنده تهی ... با لبخندی تهی بر لب و نگاهی پر حرف میرن ... حرف هایی رو که شاید باید تو صورت اون ادمها فریاد بزنن ترجیح میدن تو خلوتشون به اون بالایی بگن...
و یه روزی هم میرسه که اون بالایی نجوا های بی پناه اون ادمهارو رو سر هیچی نماهای همه چی فریاد میزنه ... اخ که اون موقع میشه فهمید دنیا دار مکافاته یعنی چی....
اون بالایی ادم هایی با خنده تهی رو با هیچی نماهای همه چی میزاره تو عمل اشتراک ! اونوقت اشتراک هیچی با هر چیزی میشه هیچی !
و بعدش نوبه پشیمونیه ! میرن سراغشون ولی تنها جوابی که میگیرن چیه ؟ :)
لبخندی از نوع لبخند تهی...
مراقب دل ادمها باشیم ....
-----------------------------------------------------------------------------------
پ ن : یه سبکی از متن نویسی که من لذت میبرم از این سبک قاطی کردن مسائل ریاضی با نویسندگیه ... متنی که مینویسی امیخته ای از چیز هایی باشه که یادگرفتی ...
تقریبا 4 ساله که این مدلی مینویسم و برای اولین بار میخوام بزارمش ببینم جذابیتی برای بقیه داره یا نه ...
درد آنجاست که درد را نمیتوان به کسی حالی کرد....
جمله ای تامل برانگیز ، جمله ای که با حال و احوال من عجین شده و مثل پیله ای مدام پیچیده تر میشود...
حال و روز عجیب من که از درون سکوت طوفانی ام شعله میکشد و من به خفقان سکوت میکشاند ....
ستاره ای دنباله دار برای رسیدن به آرزویش از ستاره ای دیگر درخواست میکند چه واقعیت تلخ و احمقانه ای...
آرزو میکند کاش وجود نداشت ، کاش از زندگی آدم های اطرافش حذف میشد! کاش ...کاش های بی انتها....
دلم میخواهد به جایی بروم کسی صدای پر از هیچمو نشنودجایی که کسی چشم های پر از اشک های بی انتهایم را نبیندجایی که غرور پاره پاره شده ام را به مضحکه نگیرد...
دلم میخواهد به کما بروم...
به کما بروم و ببینم کسی هم هست که برای من زجه بزند؟ کسی هست که از رفتنم خم به ابروهایش بیاورد؟یا هیچ وقت به هوش نیایم که حتی ذره ای هم شده ببینم کسی هست دلش برای من تنگ شود؟
یا اگر به هوش می آیم هیچ کس را به یاد نیاورم ، برای همیشه ذهنم خالی شود ...خستگی شاخ و دم ندارد...
خستگی یعنی من ، یعنی منی که هر روز بیشتر از قبل حس تنهایی میکنم هر لحظه از لحظه قبل حس میکنم حتی اگر نباشم کسی متوجه نبودم نمیشودهر ثانیه از ثانیه قبل مدام این سوال را از خودم نپرسم به چه دلیل زنده ای؟ نفس میکشی... چرا؟
آری درد اینجاست که درد را نمیتوان حالی کرد...
در این کوچه های خزان زده با دست هایی مملو از سرما ، با دلی پر ز آشوب ، با سری پر ز فکر ،با پشتی خمیده ، با جارویی که تنها همدم او در لحظات سختش بوده و هست کوچه ها را صفا داد ...
خودش از زیبایی کوچه لذت میبرد ...
به این فکر نبود که صحنه ای که از این کوچه میبیند به ثانیه نکشیده عوض خواهد شد ... عده ای شکم سیر و فراخه بال می آیند و تصویر دلنشین او را به زباله دانی تبدیل میکنند بی خبر از احوالات او که ساعت هاست در این سرمای شدید این کوچه ها را میروبد به امید دیدن تصویری زیبا ، لبخندی زیباتر .... به امید آنکه به دنبال آن بوی دلنشینی که او را به یاد خاطرات کودکی اش میاندازد ، برود ...
بوی شیرینی های تازه ...
دلش میخواهد بعد از این همه زحمت از صبح گرگ و میش تا شب بی میش و گرگ ، جعبه ای از این یادآور شیرین کودکی برای کودکانش ببرد و لبخند زیبای آنان، بابا گفتن هایی که همچو زمزمه مادر برای اولین بار در گوش فرزند دلنواز است، آغوش پر مهر و آوازشان را با تمام وجود استشمام کند ...
حیف که گهگداری حاصل این همه زحمت چیزی جز رویایی دیرین که در قاب شیشه شیرینی فروشی ببیند نیست....
خیلی هامون بخاطر شرایطی که گاهی اوقات برامون پیش میاد تصمیم میگیریم از خودمون ، از رویا هامون و خیلی چیز های دیگه بگذریم ... به زبون بهتر خودمون نباشیم . اگه همه اون شرایط و دلایلی که باعث میشه خودت نباشی و بزاری کنار و برای یه لحظه فکر کنی اونا نیستن ببین میتونی خود واقعیتو پیدا کنی؟
(ممکنه بعضیا همه چی براشون اوکی بوده باشه ، این چالش برای اونایی که خیلی اوقات نتونستن خودشون باشن )
1)رویاهایی داشتی یا داری که حس میکنی نمیتونی بهشون برسی؟
رویا به نظرم دست نیافتنیه برای همین میگم هدف ! و اگه چیزی هدفم باشه سعی میکنم بهش برسم و تا الان تقریبا میتونم بگم به هرچی که شده هدفم رسیدم از اینجای راه به بعد هم امیدوارم برسم بهشون...
2)چیزایی هستش که از نزدیک ترین ادم های اطرافت انتظار داشتی ولی هیچوقت نتونستی به روی اونها بیاری؟
نمیدونم این اخلاق خوبه یا بد ولی کلا تز فکریم اینه که یا طرف مقابلت باید بعد مدتی با تو بودن بفهمه تو چه مدلی هستی و بر طبق اون رفتار کنه یا نه دیگه به قول مامانم شعور و که تو سر کسی نمیتونی بکاری :)) سو خیلی اوقات بوده که خب من یه چیز دیگه فکر میکردم و یه چیز دیگه شده و اینو به حساب شعور اون ادما ترجیح دادم بزارم و سکوت کردم ...
3)تا حالا شده موقعیتی پیش بیاد که مجبور به یه سکوت طولانی بشی ؟(با بله و خیر خواهشا جواب ندین :) )
به سکوت های طولانیم معروفم ... کلا حوصله کل کل کردن با کسی و ندارم ترجیح میدم با یه لبخند رد کنم همه چیو :)
4)تا حالا شده حس کنی انقدر تغییر کردی که خودتم نمیتونی تشخیص بدی کی هستی؟
یه دوره ای بود که من با یه ادم اشتباه بر خوردم و باعث شد من سکوت محض به یه کسی تبدیل بشم که مدام میخواد از درد هاش بگه و تهشم خب حالم گرفته شد و باعث شدش نسبت به همه بی اعتماد بشم و خیلی طول بکشه به حالت قبلیم برگردم...
5)فکر میکنی اگه رک و رو راست خیلی اوقات رفتار میکردی و به خودت اول فکر میکردی تا بقیه چیزی عوض میشدش؟
ادم رکی ام تا حالا نشده با کسی رک نباشم ولی خب سکوت چرا زیاد سکوت کردم ... ولی به نظرم تو اون لحظات اون سکوته لازم بوده ، من بر اساس منطقم همیشه تصمیم گرفتم پس اگه منطقم بهم گفته سکوت بهتره لابد بهتر بوده دیگه ...
6)از انتخاب هایی که کردی راضی هستی ؟ یا پشیمونی هایی هم داری؟
هیچ کسی نیست که پشیمونی نداشته باشه همه بالاخره دارن ولی خب ترجیح میدم بهشون فکر نکنم چون فایده نداره
7)اگه بخوای یه روز خود خودت باشی بدون هیچ نقابی ، بدون هیچ ملاحضه ای چجوری زندگی میکنی؟
نقابمو دوست دارم و دلم نمیخواد برش دارم :))))
8)فکر میکنی ادم هایی که خیلی اوقات ملاحضشونو کردی قدر این کارتو میدونن؟ یا اصلا میدونن تو چیکار براشون کردی؟
اگه قرار بود بدونن من براشون چیکار کردم یا قدرشو بدونن که زندگی من الان گلستون بودش و من دردی نداشتم که شکر که اونایی که ملاحضشونو کردم وقیح تر از این حرفا بودن خیلی هاشون و نذاشتن زندگی من گلستون بشه :)))
9)اگه یه روز واقعا بتونی خودت باشی ، رک و رو راست اولین حرفی که میزنی به کی میزنی و چی میگی؟
جلو ایینه وایمیسدم و به خودم میگم مشتی بیخیال دنیا دو روزه انقدر خودتو برای چیزایی که ذره ای ارزش ندارن تیکه تیکه نکن ! اینا باور های توعن درست و تو خیلی باورهاتو دوست داری ولی کسی براشون تره هم خرد نمیکنه !
10)کسی یا جایی یا موقعیتی هستش که وقتی باهاش رو به رو میشی مجبور میشی که خودت باشی؟ اگه هستش به نظرت چرا این اتفاق میفته؟
مامانم و آلا و سلاله تنها کسایی ان که خود واقعی منو دیدن و دلیلشم شناخت زیاد ازشون ، بزرگ شدن باهاشونه که باعث این شده